نوشته های من

از تجربه ی بودن

نوشته های من

از تجربه ی بودن

نوشته های من

به شکل زیبایی تصادفی

Instagram
www.instagram.com/maddy.tu.ra

drafter/ English
dra-fter.blogspot.com

بایگانی
آخرین مطالب
محبوب ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر

۶۸ مطلب با موضوع «عمومی :: نظرات و تحلیلای شخصی! :: shower thoughts :: دینی/عقیدتی» ثبت شده است

یگانگی

چهارشنبه, ۱۳ فروردين ۱۳۹۹، ۰۸:۰۹ ب.ظ

 

سلام

 

میخواستم این رو یه ویدئو کنم، و میکنم، ولی مطلبش برای خودم پیچیدست و بنظرم بنویسمش به خودم کمک میکنه. یه بار فیلم گرفتم و منسجم نبود.

یکی از فضای های ذهنی ای که سایکیدلیک ها در اختیار میزارن، یه فضای متناقض هست. شایدم بهتر باشه بگم متضاد ولی در عین حال یگانه. 

بنظرم به این فضا میشه گفت تفکر خدایی. تو این فضا اجازه داریم چند دقیقه مثل خدا فکر کنیم ولی خب خدا چه شکلی فکر میکنه؟

 

اولین چیزی که میخوام بگم اینه که خدا عظمت داره و عظمتش ترسناکه. و منظورم از ترسناک واقعا ترسناکه. انقدر ترسناک که شاید آدم بخواد عین بچه ای که گم شده باشه بزنه زیر گریه. پس اصلا شوخی نیست و آمادگی میخواد (البته که در موقعیت قرار بگیرید میخندید چون توش یه جوکه، هرکی بره میفهمه جوکه رو :)) جوکش اینه که شما جدی جدی خدایید ولی تو موقعیت بودن مهمه)

 

بزارید اول برگردیم به خودمون. ماها چجوری فکر میکنیم؟

ما آدما برای فکر کردن به هر چیزی نیاز داریم متضادش رو شناخته باشیم. مثلا تو مغز خودمون دو تا نیم کره داریم که یکیشون مسئول درست کردن آشوب، نوآوری، هنر، ایده و یکیشون مسئول برقراری نظم و ساختاره. دو تا موجود متضاد.

یکیشون باعث میشه که از آشوب از بین نریم و یه نظمی تو زندگی باشه. 

یکیشون باعث میشه که از نظم بیش از حد شبیه سنگ نشیم و دینامیک داشته باشیم.

 

توی جامعه هم همینه. دو تا موجود متضاد به شکل های مختلف وجود دارن. مثلا جناح راست و چپ، اصولگرا و اصلاح طلب، liberal و conservetive تو کانادا یا تو آمریکا دموکرات ها و ریپابلیکن ها و ...

توی صفت ها هم همیشه متضاد لازمه و خیلی وقتا برای زیبا تر شدن یه چیزی متضادش رو کنارش قرار میدن که بیشتر تو چشم بیاد.

سیاه و سفید، زشت و زیبا و بلند و کوتاه و ...

مثلا کپیتالیست ها برای این که خودشون رو بهتر جلوه بدن، پروپگندای رسانه ای بر ضد کومونیست ها میکردن و برعکس و همچنان هم هست. که خودشون رو بهتر نشون بدن 

یا مثلا کوبیدن نظام شاه توسط انقلابیا و کوبیدن جمهوری اسلامی توسط اینوریا. برای این که خودشون رو بهتر نشون بدن. همیشه بوده این و هست.

 

و توی طبیعت هم همین متضاد ها هست، و توی فیزیک هم یکی از روش های اصلی فیزیکدانای مدرن اصلا همین موضوع قرینگی بوده و از این که همه چیز قرینه اش وجود داره کلی ذرات جدید رو پیشبینی کردن و بعدا پیداشون کردن.

 

حالا که همه چیز متضادش هم وجود داره، خالقشون چجوریه؟

خالق اگه خالق باشه باید متضاد ها رو با هم درک کنه. براش نیازی نباشه که یه چیزی رو با متضادش درک کنه. که... که خیلی ترسناکه وقتی تو موقعیتش قرار بگیرید. ترس از عظمت این طرز تفکر.

 

 

ماها تو فیزیک میدونیم الکترون خاصیت ذره ای موجی داره. 

 

 

یعنی آزمایش ها نشون دادن که این موجود کوچیک خاصیتی شبیه این داره که انگار که هم یک ذره است و با مختصات و جرم  و ... میشه تعریفش کرد، هم خاصیت موج داره یعنی تو یه شرایطی با طول موج و یه تابع احتمالی که یه نوسان تو یک فضایی هست تعریف میشه. همه چیز از کوچیکترین ذرات تا شما این خاصیت رو داره ولی تو ابعاد پایین محسوسه

 

(جالبه که نور، فوتون فرینه نداره. محصول برخورد ماده و ضد ماده یه جفت فوتونه که شبیه هم هستن. خدا نور است هم از اون طرف داشته باشید)

 

ما میدونیم که اینجوریه و واقعا هم اینجوریه ولی درک کردن یه موجودی که همزمان دو تا خاصیت عکس هم رو داره چجوری ممکنه؟

و کار ما هم شاید نباشه یافتن راز الکترون، فیزیک دان هاش هم متوجه نشدن ولی برداشت هایی از این خاصیت کردن و تفسیر هایی ارائه دادن که تا حدود زیادی کار میکنه.

 

ولی حرف اینه که کسی که این رو آفریده، کلا اینجوری فکر میکنه. الکترون رو "موجی ذره ای" آفریده. همزمان هر جفتش رو میفهمه و براش منطقیه.

این طرز تفکر یگانه، بدون نیاز به تضاد، رو میگم تفکر خدایی. بعضی وقتا روی سایکیدلیک ها اگه با هدف لمس کردن ذهن خدا برید ممکنه از این فضای ذهنی هم رد بشید. 

اونجاست که مردم از سفر سایکیدلیکشون برمیگردن و حس میکنن که خدا بودن و همه چیز رو میفهمیدن یا فکر میکردن همه چیز درسته و همونجوری هست که باید باشه.

این تجربه است که خروجیش میشه اون جمله. که "من خدا بودن رو حس کردم"

 

یا بهتر بگم، این یکی از ابعاد اون تجربه عجیب  لمس خدا است.

و ازون تجربه خیلی نمیشه صحبت کرد چون کلمه های زیادی برای اون طرز فکر وجود نداره. ملاقات خدا اگه ترسناک و غیر قابل بیان و کاملا قابل فهم (همزمان) نبود که خدا، خدا نبود. 

 

و نتیجش چی میشه؟ چرا باید همچین فکر کردنی تجربه بشه؟

 

بنظر من اگه با این تفکر بریم جلو که هیچ چیزی خوب و بد نداره و همه چیز یگانه است، فقط میشه روی کار ها برچسب زشت و زیبا زد و بازم خیلی کمک زیادی نمیکنه. چون یه کار زیبا ممکنه تو طول زمان ازش استفاده های خیلی زشتی بشه (کشف فرآیند شکافت اتم مثلا). و همینجوری آدم پیش بره، به پوچی میخوره. چون هیچ کاری هیچ اهمیتی نداره تو ذهن آفریننده. و هیچ کاری هم معلوم نیست درست باشه یا غلط.

 

که منم یکی دو ماه با این فرمون افسردگی رفتم.

با این فرمون که انگار فقط عروسک های خیمه شب بازی هستیم که این خالقه درست کرده که تو این سیاره توی همدیگه بلولیم و تهشم هیچی. و همش زجر وجود داشتن رو حس میکردم. این که دیگه چیزی نیست که ازش بشه لذت برد چون کل قضیه هدفی نداره و نمایشه. و خالق، برام یه موجود روانی و پیچیده بود که از روی میل خودش و از روی خودخواهی خودش ما رو آفریده که نمایش نگاه کنه. همیشه تو ذهنم این عکس صورت های کمدی/تراژدی تئاتر بود میدیدم که داره فقط همزمان میخنده و گریه میکنه. خود خالقم یه روانی بود که خودشم تو عذاب بود و وجود داشتن من تو این سیاره براش اهمیتی نداشت. یه آزمایش بودم که ببینه دیگه ازین سیاره چی بیرون میاد و ببینه نمایشم چه شکلی میشه. نقشم رو چجوری بازی میکنم. حالا که دستش رو خونده بودم، تحمل اینجا برام عذاب بود.

 

ولی سایکیدلیک ها یه چیزی رو بهمون نشون میدن، برای کسی که به همچین طرز فکری رسیده، که فهمیده هیچ چیزی دوگانه نیست و هیچ چیزی معنی نداره، هم برنامه ریخته شده. برنامش هم اینه که اجازه داره خدا رو لمس کنه. اون unspeakable رو که همه ی پیامبرا و منجی ها و آدمای بزرگ راجع بهش حرف میزدن رو ببینه. به قول اون شاعر که شهید، کسی که شاهد حق بوده، رو میگفت "برید از اونا بپرسید که شنیده ها رو دیدن".

اجازه داره فکر خدا رو تجربه کنه و آفریننده اش رو ببینه.

حالا این زندگی بی هدف، هدفش این میشه که صبح تا شب فکرش این باشه که چجوری زندگیم رو بچینم و خودم رو آماده کنم تا یه ماه بعد که بتونم یه سفر با آمادگی خوب پیش خالقم برم. خودم رو پاک کنم و زیبایی خالقم رو تو این مدت به بیرون بازتاب بدم و سفر بعد با روی بازتری پیش خالق برم و بیشتر زیبایی و هنر با خودم بیارم پیش قبیله ام. توی دنیایی که ازش اومدم و یه مدت کوتاه توش هستم. یه نقاشی جدید، یه طرز تفکر جدید، یه موسیقی جدید، یه ایده ی جدید، یه meme جدید (به قول ترنس مککنا) که جامعه رو اپسیلونی به سمت بیشتر شناختن (عرفان) ببره.

که بنظرم خیلی قشنگه.

 

 

که اون نمایشی که ازش حرف زدم رو حالا زیبا میکنه.

بنظرم خیلی خیلی قشنگه که خالقمون، همچین امکاناتی گذاشته و به پوچی رسیدن رو تقریبا غیر ممکن کرده برای کسی که بخواد.

 

و کل خلقت میشه صحنه ی نمایش فهمیدن آدما.

صحنه ای که با یه جدایی ساده درست شد. یه انفجار بزرگ و گذشت و گذشت و رسید به جایی که زمینی بوجود اومد و آدمایی از خاک اومدن بیرون. این آدما کم کم، در طی سالیان دراز میرن و خدا رو میبینن و زیبایی برای قبیلشون میارن و فکرشون رو خدایی تر میکنن. آدما بیدار میشن. و در نهایت، درنهایت به جایی میرسیم که این درک از حالت فردی جدا میشه و جامعه توانایی درک خدا رو خواهد داشت و اونجا میشه اون مدینه فاضله ای که میخوایم. اونجا دغدغه هامون عوض میشه و یه مرحله دیگه تکامل رو پشت سر میزاریم تا ببینم بعدش چه آشی برامون پختن.

پنج هزار سالی هست که درگیر داستان های 3-4 نفر که خدا رو دیدن هستیم. اگه دیدن خدا توسط 3-4 نفر انقدر تاریخ درست کرده، اگه همه خدا رو ببینن چی میشه؟

  • ظریف

آفرینش و موسیقی ترنس

دوشنبه, ۵ اسفند ۱۳۹۸، ۰۲:۲۱ ق.ظ

سلام

 

یکی از چیزایی که خیلی دوست دارم، نسبت دادن احساسات به فیزیکه. 

چون فیزیک خودش به تنهایی فقط توصیفگر اتفاقاته و خیلی راجع به این که "خب که چی" بودن قضیه چیزی نمیگه.

برای همین مثلا نمیتونه خدا رو توصیف کنه و شروع آفرینش رو بیگ بنگ میدونه ولی چون هیچ وقت نمیتونه راجع به چرایی قضیه چیزی بگه، اون رو رندوم و بی دلیل میدونه.

 

پادکستی که برایان گرین، فیزیک دان، با Joe Rogan چند روز پیش داشت رو تو تلگرام گذاشتم. تو یه قسمتیش راجع به این که ریاضی قبل از زمان بیگ بنگ چجوری کار میکنه توضیح میده.

 

 

دوتا چیز وجود داره.

 

1- فضا و زمان به معنی ای که ما میشناسیم 13.8 میلیارد سال پیش، زمانی که بیگ بنگ رخ داد خیلی معنی به شکلی که ما میشناسیم نداره. چون آغاز فضا و زمان لحظه بیگ بنگه.(یکم بعد بیگ بنگ تا 10 به توان -43 ثانیه. از 0 تا اون زمان تئوری های الان کار نمیکنه) یعنی فضایی وجود نداشته. همه چیز یه سر سوزن بوده و بعد از شروع بیگ بنگ تو زمان خیلی کمی فضا بسیار بسیار بزرگ شده. که حتی به دلیل این که خود فضا داشته گسترش پیدا میکرده، حتی فواصل از سرعت نور هم سریع تر از هم دور شدن. مثلا همین الان، پهنه ی کیهان قابل رویت 98 میلیارد سال نوریه. در حالی که کلا 13.8 میلیارد سال گذشته. یعنی که فضا خیلی سریع تر از سرعت نور بزرگ شده (این مشکلی با نسبیت نداره اصلا چون نسبیت خاص توی فضایی که چیزای عجیب غریب مثل اجرام سنگین نباشن، از سرعت نور نمیشه سریع تر رفت. ولی اینجا خود فضا داره بزرگ میشه. به این قسمت، تورم کیهانی یا Cosmic Inflation میگن)

اگه راجع به بیگ بنگ بیشتر میخواید بخونید: ، اگه نه هم برید قسمت بعدی

بیگ بنگ در واقع توصیف کننده ی فرآیند پیدایش جهان ماده و انرژی ای هست که توش داریم زندگی میکنیم. جهان قابل رویت. با تئوری های فیزیک که بسیار دقیق هستن و توصیف کننده ی فرآیند های طبیعت، و نگاه کردن به ستاره ها و متوجه میشیم که همه چیز داره از هم دور میشه.

 

کلا تو آسمون شب هر چقدر به دور تر نگاه کنیم، انگار زمان های قدیم تر رو داریم میبینیم. دلیلش هم اینه که نوری که از ستاره های دور بهمون میرسه فاصله ی خیلی زیادی رو طی کرده تا به ما برسه و از اونجایی که سرعت نور ثابته تو خلاء، زمان مشخصی طول میکشه تا به ما برسه. همچنین با اندازه گیری نور ستاره ها میبینیم که نورشون شبیه چیزی که انتظار داریم نیست و به سمت طیف "قرمز" رفته. قرمز تر شدن نور ستاره به معنی اینه که داره از ما دور میشه. این اتفاق تو ماشین هایی که از بغلمون با سرعت رد میشن هم اتفاق میفته. البته بیشتر صداشون رو میشنویم. به این اثر، اثر دوپلر میگن. وقتی ماشین داره نزدیک میشه صداش زیر تر و وقتی دور میشه بم تر میشه. توی نور ستاره ها این، به صورت به سمت قرمز حرکت کردن طیف نور ستاره ها دیده میشه. 

 

خلاصه این که آره داره همه چیز از هم دور میشه.

 

با احتساب اینا و برعکس کردن جهت حرکت همه چیز، به این نتیجه میشه رسید که اینا یه زمانی خیلی به هم نزدیک بودن. 13.8 میلیارد سال پیش به طور دقیق تر. ولی خب واقعیت اینه که این دنیایی که داریم، نمیتونه به همین شکلی که هست توی یه سر سوزن جا بشه.

بعد از شروع بیگ بنگ، دنیا به این شکلی که میشناسیم نبوده. در واقع تا یه زمان خوبی، تقریبا دنیا یه ماده ی پر انرژی مات بوده. مثلا فکر کنیدبه صورت مواد مذاب، که شفاف نیستن و انرژی زیادی دارن. منتها مشکلی که هست اینه که ماده به این شکلی که میشناسیم وجود نداشته. در واقع اولین اتم ها بعد از سه دقیقه از شروع بیگ بنگ تازه شروع کردن شکل گرفتن. این اولین اتم ها، اتم های هیدروژن بودن که با گسترش فضا و رقیق تر شدن این ماده ی پر انرژی که 100 میلیون درجه سانتی گراد دماش بوده بوجود اومدن. 

 

بعدا، بخاطر گرانشی که این اتم ها داشتن، کم کم به هم نزدیک تر شدن و ستاره های اولیه رو شکل دادن. توی هسته ی این ستاره ها، اتم های هیدروژن(یک پروتون) شروع کردن به بهم خوردن و واکنش های هسته ای پر انرژی و اتم های سنگین تر تا اتم آهن که 26 تا پروتون داره رو درست کردن. 

بیشتر ازین از یه ستاره چیزی در نمیاد.

 

اتم های سنگین تر از انفجار مهیب ستاره های اولیه (سوپر نوا شدن ستاره Super Nova)، وقتی که عمرشون رو به پایان بوده بوجود میان و بقیه جدول تناوبی رو شکل میدن تا اتم های خیلی سنگین.

 

این غبار کیهانی هم کم کم گوله گوله میشه و ستاره ها و سیاره هایی که رو یکیشون زندگی میکنیم رو بوجود میاره. و ....   

 

 

2- توی فیزیک کوآنتوم یه بخشی هست که به اسم Quantom Field Theory. این تئوری QFT ذرات رو ناشی از نوسانات یه سری میدان ها میدونه. حالا این QFT قبل از بیگ بنگ رو این صورت توصیف میکنه. برایان گرین میگفت که این میدان های کوآنتومی در حال نوسانات خیلی شدید بودن ولی ریاضی میگه که اگه تو یه لحظه این میدان ها یک جور خاصی با هم ادغام بشن، این اجازه رو میده که اون شروع بیگ بنگ اتفاق بیفته. (بیشتر بخوام بگم، در واقع QFT خلاء رو هیچ وقت خالی نمیدونه. با آزمایش میشه نشون داد که خلاء کامل نمیشه بوجود اورد و در این میدان های همیشه ذره و پادذره هایی از هیچ به وجود میان و سریع همدیگه رو نابود میکنن. عجیبه ولی قابل نشون دادنه.) مثالی که برایان گرین میزنه یه ظرف آب در حال جوشش هست. میگه سطح آب همش در حال تلاطمه ولی اگه به مقدار کافی صبر کنیم، یک لحظه سطح آب صاف میشه. ممکنه خیلی کوتاه باشه و خیلی لازم باشه صبر کنیم ولی میشه. 

یعنی اگه این میدان ها یه لحظه اونجوری که لازمه بشن، این اتفاق میفته. 

یک لحظه سکوت باعث خلقت میشه. که بنظرم خیلی شاعرانه است.

یه دوستی دارم که موسیقی میخوند این نقل قول از Debussy رو یه بار گفت:

Music is the silence between the notes. The music is not in the notes, but in the silence between.

موسیقی سکوت بین نوت ها هست. موسیقی خود نوت ها نیست ولی سکوت بین نوت ها هست.

حتی موقع حرف زدن هم اون موقعی که کلمات گفته میشن معنا انتقال پیدا نمیکنه. وقتی کلمه تموم میشه معنا دار میشه. 

بهترین کارگردان ها، فیلم های عالی ای میسازن و چیزای خیلی جالبی تو فیلمشون جا سازی میکنن که تا سال ها نقاد ها و کسایی که علاقه دارن از تو کاراشون نکته های جالب در میارن. در واقع تو فیلم ممکنه چیزی راجع به اون نکته گفته نشه ولی کسی که دقت کنه میفهمه. در واقع فیلم ساکته در اون مورد. کسی که دقت کنه به داستان، نور پردازی، نحوه فیلم برداری، و شخصیت ها و ... پی میبره. وگرنه صرفا یه فیلم میشه. خدا یه کارگردان عالیه، توی خلقتش یه عالمه نکته و رمز و راز پیاده کرده که هرچقدر هم توش بریم بازم جا برای یاد گرفتن داره. بنظرم خدا تو اون زمان 0 تا ده به توان منفی 43 ثانیه آفرینش خودش رو کامل کرده و بعدش سکوت کرده. 

به قدری هم خود این ماشین، این ساز، این خلقت خوب طراحی شده که بعد 13.8 میلیارد سال از گذشتنش، ماها از خاک و ذراتی که از انفجار ستاره ها به وجود اومدن از توی این کره ی خاکی در اومدیم و داریم به آفرینشنش نگاه میکنیم. و هنوزم نمیفهمیم.

من هیچ وقت موسیقی های سریع و انرژی بالای ژانر psytrance رو درک نمیکردم. ولی اخیرا دارم بیشتر درکشون میکنم.

ساختار این موسیقی ها اینجوریه که معمولا

1- طولانی هستن

2- خیلی طولانی میتونن باشن یعنی ممکنه 1 ساعت هم طول بکشه

3- معمولا با سرعت کم شروع میشن، اولش یه مقدمه آروم داره. بعد کم کم شروع میکنن با ساز های کوبه ای مثل طبل های خیلی Bass (بم) یه لایه آهنگ با سرعت میانی ای به آهنگ اضافه میکنن. بعد در طول زمان لایه های موسیقی بیشتر میشه ولی کل موسیقی روی یه ریتم نسبتا ثابتی از همون طبل اولیه سواره. معمولا هم اینجوریه که موسیقی تیکه تیکه است. بین هر تیکه یک Bass Drop داریم.

در واقع DJ قضیه میاد و کم کم این لایه ها رو روی هم میزاره و سرعتش رو بیشتر میکنه. مثلا از 180bpm تا 250bpm کم کم زیاد میشه. bpm همون beat per minute یا ضربه بر دقیقه است. بعد که میرسه به آخرش یهو سکوت میکنه. شما سوار آهنگ شدید و باهاش دارید میرید و تو اون سکوته، یهو کل این انرژی ای که آهنگ بهتون داده رو درک میکنید. یه حس ریختن آب سرد روی سری داره. حس جالبیه.

من یه جلوه از خلقت رو به شکل این Bass drop بعد بیگ بنگ میبینم.

مثل اون DJ که آهنگ های مختلف رو روی هم میزاره و روح شما رو میبره با خودش و یهو میندازه و اون جا اثر کارش رو احساس میکنید، خدا هم همه چیز رو به حد کمالش رسونده و بیگ بنگ، زیبا ترین Bass Drop ی هست که تجربه کردیم.

همونجوری که بعد Drop یهو کلی حس میکنیم، این بیگ بنگ انقدری کامل بوده که بعد 13.8 میلیارد سال هنوز داریم از انرژی ای که داشته حسش میکنیم. نوسانات فیلد های کوآنتومی در واقع سازی بوده که خدا برامون نواخته. نوت های اون ساز شدن فرکانس های String های توی String Theory. 

 

بنظرم خیلی شاعرانه است.

 

 

جالبه که مخاطب این آهنگ های ترنس، آدمای جالبی هستن. معمولا آدمای ماده پرست نیستن و اهل روح و روحانیت اند. منتهی با روشی متفاوت از ما. با موسیقی روحشون رو هدایت میکنن به انرژی های بالاتر. همیشه فکر میکردم بیکارایی هستن که پارتی میکنن ولی در واقع این موسیقی یکی از تکنولوژی های هدایت روحه. میدونید از کجا اومده؟ از همون جایی که اجداد ما داشتن دور آتیش میرقصیدن و طبل میزدن. پیشرفت اون موسیقی رسیده به این آهنگ های ترنس. در واقع این فستیوال ها جاییه که لباس پاره میپوشن و دور هم میرقصن و یه چیزی میخورن و چند روز از تعلقات دنیا جدا میشن. همه برمیگردن به برابری و هنر. توی شرق عالم هم شده مراسم حج.. بجای دور آتیش رقصیدن و خدا رو پرستیدن، به این شکل ماها خدا رو عبادت میکنیم و ذکر میگیم. ذکر هایی که دور کعبه میگن ذکر های جالبی هست. منظم و بم هست و وقتی از تهه دل میگن، واقعا روح رو جابجا میکنه. اینا تکنولوژی هدایت روحه.

 

این وسطم این هنرِ خدا، انقدر خوب بوده که از هنرش میتونیم ماها هنر درست کنیم و حس کنیم. حس کردن هدف خلقت بوده. حس کنیم و به خدا بگیم که ممنون! 

 

فقط میخواسته که عبادت کنیم، وجودش رو تایید کنیم و این چیزا رو برامون درست کرده. که چه خدای خوبیه. 

 

و چقدر بد هستن کسایی که به اسم دین، جلوی هنر رو میگیرن. خدا خودش با این آدما میدونه چی کار کنه. همون کاری که با فرعون کرد رو میکنه. سنت خدا همینه. حذفشون میکنه. تو دنیا الان خیلی جاهای کمی هست که اون حلقه آخر، که وقتی داری حس میکنی، وجود خدا رو تایید کن، رو انجام میدن. این فستیوال ها اگه اون حلقه آخر رو داشت دیگه واقعا چیزی کم نداشت از کمال. البته که اونا هم به روش خودشون به متافیزیک وصلن و یه چیزی رو میپرستن که بالاتره. ممکنه خدا یه الله نباشه اسمش ولی آدمای معنوی توشون کم نیست. آدمایی که از دین هایی که صرفا قانونه و از عرفان(ع.ر.ف: شناخت، شناخت اون چیزی که نادیدنی هست) جا مونده خسته شدن. 

 

و این وسط کی برنده است؟ کسی که اون قطعه هنری رو درست کرده. اون رهبر ارکستر، یا نویسنده قطعه، یا DJ ، اون کارگردان نمایش یا اون پیامبر. هرکسی که بهترین نمایش رو برای خدا درست کرده برنده است. دلیل این که پیامبر اسلامم آدم مهمی هست اینه که یکی از بزرگترین نمایش های پرستش خدا رو درست کرده. 

خدا این قابلیت رو به ما داده که آفریننده یه Bass drop باشیم. آفرینده یه داستان جدید باشیم. آفریننده یه هنر جدید باشیم تا خدا بودن رو یکم لمس کنیم. 

 

هر کدوم ما هم تو زندگیمون داریم یه نمایش برای خدا درست میکنیم. برای همینه که میگن که همیشه یاد خدا باش. یا برای خدا انجام بده کارو. در واقع معنیش اینه که حواست باشه که داری برای خدا روی این سیاره نقش بازی میکنی. یه نقشی بازی کن که بهش افتخار کنی و تو نقشت، حواست باشه که برای خدا داری بازی میکنی. برای خدا داری حس میکنی. خدا ما رو آفریده که خودش رو حس کنه. وقتی یه درخت میبینم به این فکر میکنم که این درخت یه زمانی هیدروژن توی یه ستاره بوده و الان اینجا به این قشنگی دستش رو به سمت آسمون دراز کرده. این همون سیاره است که تو فضا شناور شده و هوشیاره. ممکنه ماها درکش نکنیم تو حالت عادی ولی هوشیاره. تنها موجوداتی که نیاز دارن هی به خودشون یادآوری کنن که حواسشون به اون بالا باشه ماهاییم. چون خیلی دیگه بهمون حال داده. بهمون اختیار داده. 

برای همینه که تو قرآن میگه زمین رو آباد کنید. ماها هرچیزی بخوایم داریم برای ساخت بهشت روی زمین. ولی نمیکنیم. دلیلیشم اینه که تصویر بزرگ رو نمیبینیم. 

تصویر بزرگ هم دیدنش کاری نداره. روی 5 گرم ماشروم خشک در تنهایی و تاریکی، بعد از مرگ نفس، کاملا قابل دیدنه. ویدئو های جدید در راهه. بزودی.

یه نفر از دوستام گفت که این پست رو درک نکردم.

اینم توضیح من.

اینم یه آهنگ ترنس جالب تو یوتیوب البته خیلی بیشتر پیدا میکنید. اگه به اینجور آهنگا عادت ندارید شاید حال نکنید باهاش ولی با این چیزایی که گفتم گوش کنید و گوش دل بسپارید و برید باهاش. هدفون خوب توصیه میشه.

 

  • ظریف

اصلا چی بود؟

شنبه, ۱۹ بهمن ۱۳۹۸، ۰۳:۴۸ ق.ظ

سلام

 

 

شاید بگید چرا انقدر وقت گذاشتم که اون ویدئو ها رو درست کنم و بیشتر هم درست میکنم.

یه چیزی که هست اینه که تو دین ما امر به معروف و نهی از منکر توصیه شده. معروف از ریشه عرف به معنی شناخت میاد. منکر هم شبیه کلمه نکره به معنی نشناخته میاد. من یه چیزی رو پیدا کردم که با بیشتر از 50 دلیل حقیقت داره و بسیار ناشناخته هست و داستان امام حسین به ماها یاد داده که وقتی حقیقت رو دیدیم میتونیم انتخاب کنیم. تو لشکر حق باشیم یا تو لشکر ضدحق. من انتخابم اینه که تو لشکر حق بجنگم. کسایی هم که مدت زیادی از عمرشون رو صرف مطالعه کردن و میخوان سرباز حق باشن، ویدئو هام رو دنبال کنن چون بنظرم میاد تنها راه نجاتمون همین باشه.

 

من با هدف گشتن دنبال چیزی که احتمالا حضرت مهدی بخواد بیاره جستجوم رو شروع کردم و چیز خوبی هم پیدا کردم. مطمعن هستم اگه همین نباشه، بخشی از پیامش همین باشه. اگه قرار بود با اومدنش بیست و چند جزء از علم کشف بشه. اگه قرار بود یه بینش جدید از دین بیاد. اگه قرار بود باهاش امید بیاد، این راهشه. بیاید و شروع کنیم. حضرت مهدی قرار نیست معجزه داشته باشه. قراره با فکر به پیامش برسیم. بیاید فکر کنیم.

 

تو این ویدئو ها ریشه های ادیان رو پیدا کردم و به صورت خیلی سریع کل قضیه رو تو بیشتر از دو ساعت گفتم. ازین به بعد هم سعی میکنم تجربه های بقیه، جزییات بیشتر و صحبتای آدمایی که تو این زمینه کار کردن رو بزارم. امیدوارم که قبول باشه.

 

https://t.me/MahdiTR619

 

 

  • ظریف

نگاه به انسان ها

دوشنبه, ۷ بهمن ۱۳۹۸، ۱۰:۵۹ ب.ظ

 

سلام

 

یکی از دیدگاهایی که شخصا دوست دارم اینه که انسان ها رو از بیرون نگاه کنم. خودم رو به عنوان یک شخص که برای خودم مهم هست نبینم. خودم رو به شکل موجودی ببینم که توی فرآیند تکامل داره یه نقش 70-80 ساله رو بازی میکنه. 

 

یکی از دستاورد های انسان ها فرهنگ و زبان بوده. در واقع زبان و فرهنگ یک ابر موجودِ بزرگتر از انسان ها هستند که روی بشریت سوار شدند. واضح ترین مثال فرهنگ و زبان، زبان هایی هست که باهاشون حرف میزنیم. پیچیده تر میتونه اینترنت باشه. زبانی که ماشین ها با هم حرف میزنن و زنده است. پویا است و هر لحظه داره بزرگتر میشه. یکم بینشون میشه زبونی مثل فیزیک باشه. زبونی که برای توصیف نادیدنی ها خیلی وقتا استفاده میشه. 

 

ولی اگه نخوایم خیلی دور بریم، خود زبانی که باهاش حرف میزنیم هم موجود جالبیه. جالبیش به اینه که در طول زمان تکاملش رو داریم میبینیم. همچنین بعضیا بودن که نقش حیاتی در تکامل این زبان داشتن. کتاب شعری مثل شاهنامه زبان فارسی رو یک پله بالاتر برد، تئوری جالبی مثل نسبیت فیزیک رو نجات داد، موسیقی هایی مثل راک&رول فرهنگ غرب رو خیلی عوض کرد و ...

 

این موجود که از خط خطی کردن رو دیوار غار ها به تکنولوژی ای شبیه شعر نوشتن رسیده. به تکنولوژی انتقال اطلاعات بین مغز ها رسیده. به تکنولوژی ای رسیده که به ما کمک کنه راجع به خودمون فکر کنیم. راجع به فکر کردن فکر کنیم و فلسفه ببافیم. این موجود ثمره ی حیات انسان ها روی این سیاره هست و از همه ی ماها هم بزرگتره. هیچ کسی هم به تنهایی نمیتونه این موجود رو از بین ببره چون همه، حداقل، مصرف کننده اش هستیم. 

 

زبون هایی مثل فیزیک یا زبان های فلسفه موجودات طیف دانش هستند. طیف دانش به شناخت دنیای واقعی زیر پامون میپردازه 

زبون هایی مثل نقاشی یا موسیقی یا هر نوع هنر هم موجودات طیف عشق هستند. طیف عشق به شناخت و انتقال احساس های تجربه شده توی این دنیا مپیردازه.

 

اگه از بیرون به قضیه نگاه کنیم، هر جفت زبون ها در حال بزرگتر شدن هستن. هم علم داره پیشرفت میکنه هم هنر.

 

به جایی رسیدیم که ایدئولوژی های یک شخص در قالب یک فیلم 2-3 ساعته از یک دنیایی که همش طراحی شده(صحنه، نور، صدا، موسیقی همه چیز) بهمون با چهار تا کلیک منتقل میشه، 

به جایی رسیدیم که فضاهای نادیدنی و غیر قابل فهم برای مغزمون رو با زبان ریاضی توصیف میکنیم و کار هم میکنه!.

 

خیلی از تمدن بشر خوشم میاد. دوست دارم به زبان شبیه یک گونه جدید زنده بدون بدن نگاه کنم. شاید تکامل ما هم در این باشه که این گونه جدید، خودآگاه بشه و دیگه نیازی به وجود ما برای بزرگتر شدن نداشته باشه. شاید واقعا AI نهایتش همین میشه.

 

خوشا اون افرادی که میتونن تغییر محسوس در تکامل زبان و فرهنگ ایجاد کنند.

  • ظریف

Pulp Fiction

سه شنبه, ۲۴ دی ۱۳۹۸، ۰۸:۴۸ ب.ظ

سلام 

دیشب برای واقعا نمیدونم چندمین بار داشتم پالپ فیلکشن رو میدیدم و یه سری نکات داستانش برام بیشتر بولد شده بود. شاید دلیل این که این فیلم رو خیلی دوست دارم هم همین باشه.

 

اول از همه که تو دو تا از داستان ها وقتی شخصیت ها اشتباه میکنن میرن خونه یه نفر که گناهشون رو پاک کنن.

 

اولین داستان، داستان وینسنت هست: (عکس به ترتیب لنس - زن یا دوست دختر لنس/ یه دختره که هست فقط/ وینست و شخصی که پایین افتاده رو زمین، میا والاس)

وینسنت میره از مواد فروشی که دوستش هست هرویین میخره.  

شخصیت مواد فروش، لنس، با این که موادی که میفروشه قیمت خیلی زیادی داره، ولی یه شخصیت خیلی ساده هست. همیشه این لباس بلنده رو میپوشه و خونه اش چیز زیادی نداره و بهم ریختس. قیافش هم خیلی شبیه قیافه حضرت عیسی هست.

یه دیالوگ داره که میگه:

 

White people who know the difference between good shit and bad shit, this is the house they come to.
مردم سفید پوستی که فرق بین خوب و بد رو بلدن به خونه من میان. البته داره راجع به کیفیت موادش صحبت میکنه ولی در واقع طرف مواد رو میخره تا آرامش برای خودش بخره. خوشی برای خودش بخره. همونجوری که یه نفر میره کلیسا تا برای خودش آرامش بخره و از قضا کلیسا رفتنم کاری بوده که سفید پوستا شروع کردن. 
 
در قسمت دوم داستان اول، وینسنت قرار بوده همسر مارسلوس والاس که رییسش باشه رو برای یک شب بیرون ببره. وینسنت دوست نداشته که احساسی بینشون شکل بگیره چون شنیده بوده که مارسلوس والاس چند وقت پیش یه نفر از کارکنانش رو بخاطر این که پای زنش رو ماساژ داده بوده از پنجره طبقه چهارم پرت کرده بوده پایین. این که واقعا اتفاق دیگه ای افتاده بوده یا نه مشخص نیست توی فیلم. خلاصه فعلا ازین جا سریع بگذریم، میا والاس(همسر مارسلوس والاس) موقع برگشتن از جیب وینسنت یه بسته هرویین پیدا میکنه و فکر میکنه کوکایینه. مصرفش میکنه و Overdose میکنه. حالا وینسنت باید یه راهی پیدا کنه. راهی که به ذهنش میرسه اینه که میا رو ببره پیش لنس چون لنس میدونه همه چیز رو. 
لنس کسی بود که وینسنت برای خریدن خوشحالی(هرویین) پیشش میرفته. به لنس تلفن میکنه، لنس نمیخواد تلفن رو جواب بده چون دیر وقته ولی جواب میده در نهایت. اولش نمیخواد کمک کنه و میگه چرا اینو اینجا اوردی ولی وینسنت میگه که کار دیگه ای نمیتونم کنم و پای تو هم وسطه پس قبول کن. 
لنس راه برگردوندن میا رو بلده، یعنی قبلا به فکر بوده و راهش رو نشون میده، وینسنت هم یه شات آدرنالین به قلب میا میزنه و میا برمیگرده.
 
لنس پس تو این دو تا داستان، مرجعی بوده که وینسنت برای درمان گرفتاری هاش بهش مراجعه میکرده.
 
 
 
داستان دوم، داستان جولزه. عکس : جولز، وینسنت
تو این داستان، وینسنت و جولز مامور شدن که برن و از چند تا جوون که کیفی از مارسلوس والاس رو دزدیده بودن کیف رو پس بگیرن و اینا رو بکشن.
توی دو تا شخصیت این داستان تفاوت های زیادی هست
جولز، برنامه داره و روتین داره، توی شخصیت میره و کارش رو جدی انجام میده. قبل انجام کارش(کشتن آدما) یه آیه از انجیل میخونه(که میگه براش اهمیتی نداره ولی بعدا با اهمیت میشه). به معجزه اعتقاد داره.
وینسنت، بیشتر با جریان آب میره و اونقدری تابع قوانین نیست و بعضی وقتا دستورات رو مورد سوال قرار میده. به معجزه اعتقاد نداره.
 
بعد تموم شدن کار، یکی از این بچه ها که توی دستشویی با یه اسلحه قوی قایم شده بود از دستشویی میاد بیرون و به سمت اینا شلیک میکنه. چند تا شلیک میکنه ولی هیچ کدومش به هدف نمیخوره.
دوتا مشکل هست
1- هیچ کدوم از تیر ها به هدف نخورده.
2- جای سوراخ تیر ها قبل شلیکشون روی دیوار بوده.
3- بعضی تیر ها واقعا باید از تو بدن جولز رد شده باشه.
 
وینسنت اعتقاد خاصی نداره به این موضوع ولی جولز به این میگه divine intervention. یعنی دخالت الهی. میگه این یه پیام از خدا بود که من کار رو کنار بزارم و خیلی هم جدی هست رو این باور ولی وینسنت میگه چرت و پرته و اتفاقیه که میفته. یعنی جولز اعتقاد داره که خدا این گلوله ها رو نگه داشته.
جولز بعدا میگه که مهم نیست چه اتفاقی افتاده، مهم اینه که تو اون لحظه، چه حسی به من دست داد. 
 
همونطور که مشخصه و گفتم، جولز با دل خودش میره و با اعتقاد خودش ولی وینسنت آدم بیش از حد منطقی ایه.
 
اینا اون شخص نفوذی خودی ای که تو گروه این بچه ها داشتن رو برمیدارن و میرن سوار کار میشن و شروع به بحث میکنن. وینسنت همچنان به خدا اعتقاد نداره و برمیگرده صندلی عقب تا از این بچه بپرسه، دوباره یه اتفاق دیگه میفته، بدون این که روی دست انداز برن، اسلحه وینسنت شلیک میکنه و مغز طرف میپاشه رو شیشه عقب ماشین.
حالا الان وینسنت براش یه معجزه اتفاق افتاده ولی خیلی اهمیتی نمیده بهش. اینم تضاد دو تا شخصیت توی اعتقاد به معجزه و دخالت الهی.
 
جولز حالا این دفعه تو دردسره و باید بره و اشتباهش رو پاک کنه. میره خونه جیمی. عکس : جیمی، ولف، وینسنت، جولز
تو خونه جیمی، ولف میاد به کمکشون که یه آدم خیلی حرفه ای و دقیق هست.
این در مقابل داستان وینسنته که توش خونه ی لنس میره. لنس، خیلی آدم غیر مادی و غیر جدی ای تو زندگی بود، با زنش مشکل داشت ولی با هم زندگی میکردن
جیمی و ولف، آدمای مادی، دقیق و حرفه ای هستن و دیالوگاشون با هم هم خیلی جدی و محترمانه هست. جیمی با زنش مشکلی نداره ولی میدونه اگه زنش این کثافت کاری رو ببینه ولش میکنه. دقیقا متضاد با لنس
شباهت هایی هم دارن جیمی با لنس، هر جفتشون تو خونه هستن و بیرون کار نمیکنن و لباس بلند میپوشن. انگار این لباس بلند بین این حل کننده های مشکل مشترکه.
 
با تمام تفاوت های این شخصیت های حل کننده مشکل، هر جفت گروه در نهایت کار رو به درستی انجام میدن و مشکل رو حل میکنن.
 
و میبینیم که جولز که آدم منظمی بود، آدمای حل کننده مشکلش آدمای با برنامه و حرفه ای هستن، ولی وینسنت نه، آدمایی مثل خودش که دقیقه آخری همه کارا رو انجام میدن و خیلی برنامه ندارن.
 
این دو تا شخصیت از داستان.
 
 
داستان سوم داستان بوچ هست. بوچ یه بوکسوره که از مارسلوس والاس پول میگیره که تو بازی ببازه و از بوکس خداحافظی کنه. این به معنی اینه که غرورش رو باید بزاره زمین و مارسلوس قانعش میکنه که غرور چیز خوبی نیست. ولی موقعی که جلسه اش با مارسلوس تموم میشه، وینسنت رو میبینه و یه درگیری لفظی پیدا میکنن و اونجا مجبور میشه غرورش رو بشکنه. خوشش نمیاد از این اتفاق و این میشه براش یه چشمه از حسی که بعدا تو شکست توی مسابقه بهش دست خواهد داد. همچنین شاید فکر میکنه اگه مارسلوس میگه که غرور خوب نیست چرا خودش کنار نکشیده؟ 
 
 
 
توی مسابقه نمیبازه و حریفش میمیره و فرار میکنه. سوار یه تاکسی میشه و راننده تاکسی که یه خانم هیسپانیک هست ازش میپرسه چه حسی داشت که یه نفر رو بکشی (از رادیو دنبال میکرده)؟ میگه که تا وقتی نگفته بودی نمیدونستم کشتمش پس حسی نداشتم. 
 
 
 
همین آدم تو یه صحنه دیگه میره خونه اش تا ساعتی که جا گذاشته بود رو برداره. وینسنت رو توی دستشویی میبینه و بهش شلیک میکنه. تو این قتلش داشته از خودش دفاع میکرده شاید. چون اگه نمیکشته، وینسنت اونو میکشته.
 
اینجا درگیری لفظیش با وینسنت که چند روز پیش اتفاق افتاد و نتونست کاریش بکنه، تموم میشه. با کشتنش. شاید اولین بار باشه که کشتن رو تجربه میکنه و الان دیگه میدونه چه حسی داره.
 
 
بوچ تو یه صحنه ی دیگه که بعد کشتن وینسنت اتفاق میفته، با مارسلوس (که بوچ بهش خیانت کرده) درگیر میشه. یه نفر رو با کاتانا میکشه. ولی این دفعه میتونست فرار کنه و کسی رو نکشه. ولی این دفعه نه تصادفی نه برای دفاع، بلکه برای نجات دشمنش که دست یه نفر گیر افتاده بود اون آدم رو میکشه. شاید هم به اختیار، چون که خوشش اومده از کشتن.
 
 
جمع بندی داستان
 
وینسنت با تمام معجزاتی که دید ایمان نمیاره و چند روز بعد از اون نشونه ها کشته میشه. شایدم دلیل کشته شدنش این بود که همکارش رو از دست داده بود و تنهایی ماموریت رفته بود. همکاری که بخاطر معجزه هایی که دیده بود کنار کشیده بود از کار.
 
 
جولز، جایگاه خودش رو تو اون آیه که همیشه میگفته پیدا میکنه.
 
The path of the righteous man is beset on all sides by the iniquities of the selfish and the tyranny of evil men. Blessed is he who in the name of charity and goodwill shepherds the weak through the valley of darkness, for he is truly his brother's keeper and the finder of lost children. And I will strike down upon thee with great vengeance and furious anger those who attempt to poison and destroy My brothers. And you will know My name is the Lord when I lay My vengeance upon the
 
حدودا میگه که راه مرد راستین با انسان های شیطانی و ستمگر محاصره شده. درود بر کسی که در راه نیک مثل چوپان ضعیفان را از دره ی تاریکی هدایت کنه. و او به درستی نگهدار برادرانش هست و پیدا کننده کودکان گمشده. و من با شدت با کسانی که قصد مسموم کردن برادران من رو داشته باشند مقابله میکنم و تو خواهی دانست که اسم من Lord (خدا) است وقتی که عذابم را به تو نازل کنم.
 
این دیالوگ رو دوبار در طول فیلم میگه و یک بار این متن رو از طرف خدایی غذبناک میگه یه بار، آخر فیلم که خیلی آروم تر شده، آروم تر میگه و با دلسوزی.  
 
سه تا برداشت در آخر فیلم از این آیه میکنه.
توی این صحنه، دو نفر خل و چل میخواستن از یه کافه دزدی کنن و وینسنت و جولز توی کافه بودن. جولز جلوشون رو میگیره و الان داره با یکی از سارق ها حرف میزنه. اگه حالت عادی بود، مغز دزده رو کف زمین میریخت ولی الان تغییر کرده. آیه رو براش میخونه و
 
میگه من قبلا خیلی به معنی این اعتقادی نداشتم. صرفا یه چیزی بود که از روی بی احساسی میگفتم قبل از این که مغز یه نفر رو بترکونم
 
ولی الان دارم فکر میکنم. امروز چند تا چیز دیدم که من رو وادار کرد دوباره فکر کنم. شاید تو انسان شیطانی این داستان باشن و من آدم راستین و آقای 9میلیمتری (تفنگش) چوپان داستانه که از راستیت من در دره ی تاریکی حفاظت میکنه.
 
و شاید معنیش این باشه که تو انسان خوب داستانی و من چوپانم و دنیا این دره ی تاریکه. (من باید ازت حفاظت کنم)
 
من اینو بیشتر دوست دارم ولی میدونم که حقیقت نیست.
حقیقت اینه که تو انسان ضعیف هستی. و من ظلم و ستمی هستم که دره رو تاریک کرده ولی من دارم سعی میکنم. من دارم خیلی سعی میکنم که چوپان داستان باشم.
 
که این دیالوگ قشنگ، میگه که ما انسان خوب و بد نیستیم. وظیفه ی آدم قوی تر اینه که از بدی فاصله بگیره و نقش خوبی رو بازی کنه و فرقی بین چوپان و انسان های ستمگر و ظالم نیست. هر جفتشون یه قدرت رو دارن ولی انتخاب خودشونه که کدوم نقش رو بازی کنن. با رفتن خونه ی عیسی و یا آدمای دیگه معنی زندگی مشخص نمیشه. معنی زندگی و نقش ما توی تصمیم هامون مشخص میشه. وقتی که اسلحه دستمونه و میتونیم شلیک کنیم ولی شلیک نمیکنیم تا از یه نفر ضعیف تر حفاظت کنیم.
  • ظریف

جلوه دیگری از کریسمس

چهارشنبه, ۴ دی ۱۳۹۸، ۰۷:۳۸ ق.ظ

 

 

سلام

 

چون به ایام کریسمس نزدیک هستیم(توشیم البته) یه پست کریسمسی بزارم.

 

احتمالا با شنیدن کلمه شب کریسمس همچین صحنه ای تو ذهنمون میاد.

کریسمس موجود عجیبیه. یک فرهنگ و آیین خاصیه که المان های عجیبی داره.

رنگ های سبز-فرمز-سفید.

جوراب هایی که بالای شومینه آویزون میشن و توشون هدیه گذاشته میشه برای هر کسی.

درخت کاج

کادو هایی که توی جلد قرمز و نقطه های سفید بسته بندی شدن - یا طرح های دیگه ولی با همچین رنگ بندی ای

بابا نوئل که یه پیرمرد با لباس قرمز و سفید هست و سورتمه ی هدیه هاش رو گوزن هایی میکشن که پرواز میکنن و بینی قرمز دارن. 

Elf ها که موجودات افسانه ای هستن که برای بابا نوئل توی قطب شمال کار میکنن و هدیه درست میکنن.

از اون طرفم که داستان حضرت عیسی رو داریم.

خیلیا سخت نمیگیرن که دقیقا اینا از کجا به هم وصل شده ولی اخیرا که داشتم دنبال ریشه ی این چیزا میگشتم چیز جالبی پیدا کردم.

 

 

داستان خیلی جالبی هست که برمیگرده به این قارچ Amanita Muscaria

این قارچ قرمز با نقطه های سفید روش رو احتمالا خیلی دیدید. حداقل تو بازی ماریو و توی کارتون ها باید دیده باشید.

نکته خاصی که این قارچ داره اینه که قارچ Psychedelic ای هست و خاصیت توهم زایی و روان گردانی (ترجیح میدم بگم روان نشانی) داره. رنگ های سفید و قرمز این قارچ تو ذهنتون باشه و این که تو جنگل های کاج تو سیبری در میاد هم داشته باشید. درخت کاج - رنگ قرمز

 

حالا تو سیبری، مردمی زندگی میکردن که آیین خاصی داشتن. روحانی های این مردم که به طور کلی به این جور آدما  Shaman میگن، از طریق خوردن این قارچ ها به دو طریق 

1- مستقیم - که خطرناکه چون قارچش کمی سمیه و باید قارچ خشک بشه

2- نوشیدن ادرار گوزن هایی که این قارچ رو میخوردن. سم تو این پروسه تو بدن گوزن خنثی میشه و ماده توهم زا باقی میمونه. 

(نمیدونم کدوم روش آسون تره :)) )

به بالا وصل میشدن. این مکانیزم استفاده از مواد روح نشان در سر تا سر کره زمین از روش های اولیه مردم برای ارتباط با عالم دیگه بوده. تحت تاثیر این مواد، اگر به اندازه کافی و درست مصرف بشه، شخص به حالت مرگ میرسه ولی نمیمیره. نفسش یا Ego اش دچار مرگ میشه و به مدت چند ساعت یک انسان بدون نفس میشه که شرایط خاصیه و تو اون میشه کارای عجیبی کرد و چیزای خاصی رو دید. ضعیف کردن نفس با روزه گرفتن و مدیتیشن های طولانی و تکنیکای باز کردن چشم سوم هم تا حدی به وجود میاد ولی خیلی سخت تره ولی موندگار تر. دلیل این که دین های جدید تر به این تکنیک ها اعتقاد بیشتر داشتن هم این بوده که به صورت سبک زندگی در میاد و بعد 8 ساعت اثرش از بین نمیره... 

تو این شرایط اگه شخص آدمی باشه که کار بدی کرده باشه واقعا زجر میکشه و تا تک تک کار هاش بهش نشون داده نشه قارچ دست از سرش بر نمیداره. برای همین Shaman ها آدمای خیلی خاصی هستن که معمولا دور از قبیله زندگی میکنن تا تعاملشون با بقیه کم باشه و یخورده هم اسکیتزوفرنی دارن. کسایی که اسکیتزوفرنی دارن معمولا تو این قبیله ها تو دورانی که جوون تر هستن توسط شامن قبیله تعلیم داده میشن و بعدا جای شامن اصلی رو میگیرن که از چیزای جالبیه که تو تمدن های جدید تر که از طبیعت فاصله گرفتن خیلی تغییر کرده.

 

 

اگر آدم خوبی هم باشه معمولا حس های خوبی از جمله عشق و رنگ های زیبا و نزدیک شدن به طبیعت و ... رو تجربه میکنه.

 

ولی شامن ها معمولا به هدف سیر و سلوک توی عوالم دیگه یا ارتباط با موجودات غیر مادی(یه نمونه اش Elf ها که مطرح شد) این قارچ ها رو مصرف میکنن که کلا یک بحث جداست. 

 

روز 21 دسامبر خونه های تو سیبری تا سقف زیر برف میرفته و شامن ها از برفی که دور و برخونه نشسته بالا میرفتن و از دودکش خونه برای مردم قارچ مینداختن. چرا 21 دسامبر؟ چون یلدا یا winter solistice روز بسیار مهمی بوده. روزی که دیگه از این تاریک تر نمیشه و امید دوباره برمیگرده که تابستون و سر سبزی دوباره در راهه.

مردم هم این قارچ ها رو توی جوراب کنار شومینه آویزون میکردن تا تو چند روز آینده خشک بشه.

بعد روز کریسمس قارچ ها رو در میوردن و میخوردن و کسایی که آدمای خوبی بودن کلی حس خوب تجربه میکردن و آدمایی که بدی کرده بودنم یا نمیخوردن یا اگه میخوردن جلوی همه ی کار هاشون باید وای میستادن و زجرش رو تحمل میکردن. یا پدر و مادر برای بچه هه یه تیکه ذغال توی جورابش میزاشتن بجای قارچ.

 

تو عکسی که گزاشتم دو تا شامن مختلف این قبایل رو میبینید.

سمت راست لباس قرمز و نقطه های سفید و قارچه گنده جلوی خانمه

سمت چپ هم شامنی که شکل بابانوئله عملا.

 

خلاصه که اینم ریشه ی فرهنگ غنی کریسمس.

کانال After skool تو یوتیوب یه ویدئو داره که اگه دوست داشتید ببینید.

 

خلاصه که با برخورد تمدن های شمالی و تمدن هایی که مسیحی بودن اتفاقات جالبی افتاده.

مثلا یه نوع دیگه این برخورد:

توی خیلی فرهنگ ها قارچ ها موجودات خاصی به حساب میومدن.

از اون جایی که همه چیز از زمین در میاد، زمین نقش مادر همه رو داشته

ازون جایی که بارون زمین رو بارور میکنه، بارون نماد منی خدا بوده از عرش خدا 

و مساله جالب اینه که توی رعد و برق قارچ ها در میان. به طوری که مثلا تو عربی میگفتن قارچ ها دختران رعد و برق هستن. خلاصه که قارچ ثمره ی بارور شدن زمین باکره توسط خدا بوده. 

 

به رنگ و ساختار لباس دقت کنید

 

حضرت عیسی و قارچ

 

شیشه کاری هایی که روشون قارچ معلومه.

برخورد این مسائل فرهنگی با داستان حضرت عیسی که دوباره بکارت یه خانم حامله مطرح بوده احتمالا قدیم ها باعث این شده که اینا بگن عه، این همون داستان حضرت عیسی است و این فرهنگ ها رو بیارن قاطی کریسمس کنن. بعدم کم کم از طرف کلیسای کاتولیک قارچ ها از کل مراسم ها حذف شدن(چون چرا که نه، وقتی میشه به مردم قانون خوروند چرا بهشون چیزی که میتونن تجربه کنن بدیم؟) درحالی که هنوز اثرات خیلی زیادی از قارچ ها تو همین کلیسای کاتولیک هست. توی معماری ها، لباس ها و...

 

داستانی داریم روی این سیاره.

  • ظریف

احساسات و هنر

شنبه, ۳۰ آذر ۱۳۹۸، ۰۳:۴۴ ق.ظ

سلام

*ببخشید بابت انتشار مجدد از 4 نفری که پست رو دیدن یه تیکه ی کوچیک بهش اضافه کردم. اگه خوندید خیلی تغییری نکرده به اونصورت*

یکی از رفتارای باحال ما آدم ها ارتباط احساس و هنره.

 

تو مقیاس بزرگ نگاه کنیم، یعنی اگه از بیرون سیاره بهش نگاه کنیم این رو میبینیم که همون طور که تو بهار و تابستون محصول میشه کاشت برای زمستون که چیزی در نمیاد، همین وضعیت سر اجساسات و هنر هم هست.

 

بزارید اینطوری بازش کنم

 

هنرمند ها رو اگه از نزدیک دیده باشید،

 

بد بختن.

 

واقعا معمولا بدبختن. شاید بد بخت کلمه خوبی نباشه. چون طرف معروف میشه و با یه استانداردایی زندگی جالبی داشته. زندگی پر هیجانی داشته و تهش به دپرسی رسیده ولی باحال بوده.

ولی حداقل وقتی نگاه میکنی، طرف یا شکست عشقی خورده، یا یه نفر نزدیکش فوت کرده، یا دوستش بهش خیانت کرده یا تنهایی کشیده یا خودش یه مرگیش بوده بالاخره. آدم نرمالی نبوده. ولی جوشش هنر دقیقا از همین چیزاست.

 

دقیقا مثل تابستون که گرماش غیر قابل تحمله، این بدبختیای آدمیزاد هم که اجساسات منفی و ناراحت کننده با خودش میاره، میتونه باعث بوجود اومدن هنر بشه.

 

ثمره ی زجر کشیدن آدما زیباییه. هنری که میشه به بقیه نشون داد که ازش لذت ببرن. که محیط اطرافشون رو زیبا کنن یا وقتشون رو با یه چیز زیبا بگذرونن. منظورم تو هر شکلشه، نقاشی، موسیفی و بقیه ی هنر ها مثل حتی مهندسی به معنی آفرینشش.

 

توی EEvblog، که یکی از بلاگ های راجع به الکترونیک هست، بعضی وقتا وقتی میخواد بگه یه چیزی خوب طراحی شده میگه، designed by grey beard nude virgins(طراحی شده توسط پسر های لخت باکره ریش خاکستری). قبلا ها بهش فقط میخندیدم ولی الان میبینم واقعیتم همینه. خیلی جمله ی طنز جالبیه. جوون مردم رو تنهایی بده از توش دستگاه و نرم افزار و ... در میاد. بیشتر تنهایی بده بیشتر در میاد. واقعیته. چیز بدی نیستا خودم یکیشون. البته لباس تنمه.

 

خلاصه دقیقا بخوام بگم ماشینی هستیم که اگه زجرمون بدن از تومون احساس و آفرینش در میاد، بخوایم برای آینده نگهش داریم، کتاب در میاد نقاشی در میاد شعر در میاد و مهم تر از همه ایده، ایده در میاد... 

 

این خلقت خدا هم عجیبه. آدم میفهمه خدا خودش چجوری حس میکنه. موجود عجیبیه که ماها رو اینجوری آفریده. یه چیز پیچیده از زجر و خوشحالی با همه. همه چیز رو هم با هم داره. خودش رو زجر میده که زیبایی از خودش ببینه. خیلی جالبه. درباره این yin-yang مینویسم بعدا وقت بشه یه متن کاربردی جمع کنم که فقط بررسی نباشه.

 

اگه هنری هم در نیاد، تو ناراحتی هاست که به هم نزدیک میشیم و این انگار تو ذاتمونه. قدر چیزا رو تو ناراحتی از دست دادنشون میدونیم. یعنی یا میشه به شکل هنر ذخیره اش کرد، یا میشه همون موقع مصرفش کرد.

 

اگه هیچ چیزی در نیاد - اگه یه نفر بی حس باشه - میشینه یه کاری میکنه که حس کردن رو توی بقیه تجربه کنه. بقیه رو خوشحال کنه یا زجر بده و ببینه چی میشه. بنظرم این طبقه بندی، یه طیفه البته هرکسی یه جاییش قرار میگیره. 

 

اگه واقعا هیچ چیزی در نیاد و نتونه حتی حس رو تو بقیه هم تجربه کنه خیلی کیس جالبیه. کسی که از همه چیز متنفر باشه، دقیقا همه رو مسئول میبینه که چرا خوشبخت نیست. به این موجود خود خواه یا بیمار Narcisist میگن

 

این موجود میاد شروع میکنه گیر دادن به بقیه که چرا فلان کارو نمیکنی چرا بهمان کارو نمیکنی.

 

این موجودات عجیب اگه به اندازه کافی باهوش نباشن، فقط اطرافیانشون رو زجر میدن و اگه خیلی باهوش باشن تو ساختار جامعه میرن بالا و ازشون تبعیت میکنیم.

چون به هر دلیلی ساختار جامعه ای رو درست کردیم که ازشون حفاظت میکنه.

من داشتم تو این 4.5 میلیارد سالی=39 میلیون میلیون ساعت که زمین کم کم داشت شکل میگرفت نگاه میکردم، اون یه ساعتی که خدا درگیر انداختن آدم و حوا رو زمین و تنبیه کردنشون بود رو داشتم خمیازه میکشیدم. تقصیر من نیست. چیزی که دیدم این بود:

شامپانزه ها باهوش تر شدن و از مورچه ها یاد گرفتن چجوری ساختار داشته باشن و نظام اجتماعی رو درست کردن. بعد این کار کرد و شروع کردن خونه ساختن و اینی شده که هست.  

این تو ذاتمونه شامپانزه رو با مورچه یا زنبور قاطی کنی چه انتظاری داری؟ یه سیستم خوب تشکیل میده به اسم جامعه.

خوشمونم میاد. نمیگم بده. خیلی جوابه. بهتر از زندگی کردن تو جنگله برای بقا. احتمالا.

یه سری چیز جالب جلومون میریزن و سرمون رو گرم میکنن. به بدبختیمونم نگاه میکنن و یه خرده احساسی بهشون دست میده. برامون قانون میزارن و بهشت و جهنم ندیده و نشنیده رو برامون میبافن که پول بگیرن ازمون که دقیقا راجع به بهشت و جهنم ندیده و نشنیده برامون بگن. جوابم میده. بخدا جواب میده! اینم یه راهه زندگیه.

بدی قضیه اینه که یه دروغ رو اگه زیاد بگی، همه باورشون میشه. حتی کسی که خودش دروغ رو میگه. بعد یه سری که آدمای خوبی هم هستن میان و فکر میکنن این راهه درسته و شروع میکنن تبلیغش و ... 

 

یه دروغ هم اگه میخواد کار کنه و آدم حروم زاده ازش خوب بره بالا، باید خوب ساخته بشه. به این سادگی ها نیست.

 

تو این فیلما یزید و معاویه و دار و دسته رو یه جوری به تصویر میکشن که آدم میبینه میگه خب این که معلومه آدم بالذاته پفیوزیه اصلا معلومه از مدل ریشش. خود به خود شخص میره توی جبهه مقابل اینا.

 

در حالی که این آدما اگه کاریزماتیک نبودن چجوری این همه آدم رو قانع میکردن که اون کارا رو بکنن. 

 

مثلا یه سوالی که خیلی دوست دارم،

چجوری بعضی اصحاب پیامبر انقدر بد شدن؟

چون پیامبر بهشون فهموند که اختیار دارید هر کاری میخواید کنید. اگه میخواید به خودتون برسید این بازی رو اینجوری باید برید. اگه میخواید خیرتون به بقیه برسه اینجوری برید. منتها خودش تو سمت خوب قضیه بود، اینا سمت غیر خوبش رو گرفتن. چون هر وقت چیزی به وجود بیاد متضادش هم به وجود میاد. قانونه طبیعته (حدیث جعلی و غیر قابل استناد از طرف بنده بپذیرید - قربه الی الله اگه چرت و پرت میگم خدا ببخشتم اگه حرفمم حقه که دمم گرم. ولی حداقل این قضیه چرا بعضی صحابه به اون وضعیت افتادن رو توجیه میکنه)

 

کسایی هم که به خودشون میخواستن برسن گفتن حالا که بازیه، ما هم خوب بازی میکنیم.

 

بعد مرگ پیامبر بنده خدا اومدن این قصه ها رو درست کردن و شروع کردن بهشت و جهنم به مردم فروختن. دروغ بدی هم نیست. 95% دروغه خوبیه. مثلا یه جایی رو آباد میکنن و مردم میبینن ولی تو 5% بقیه اش تو مقیاس مالیاتی که کل مردم میدن، به جیب خودش میره. که عدد خوبیه. برای انجام هیچ کاری. یا قدرت چیز باحالیه. آدم حروم زاده بی هنر و بی احساس، قدرت دوست داره. کسی که با خودش به صلح نرسیده با اجبار کردن بقیه به انجام کاری که خودش فکر میکنه درسته به صلح میرسه. اینم یه تایپ شخصیته. من دوست ندارم ولی خب خیلیا اینجوری اند. دوست داره به بقیه بگه که چجوری باید زندگی کنن با کی و چه جنسیتی باید ازدواج کنن و چند تا بچه باید بیارن و ... 

 

همین الان تو مبلغ های دینمون، کسایی که یکم هنر از دستشون میاد رو با کسایی که فقط بلدن داد بزنن مقایسه بکنید. کدوم جذاب تره؟ اگه دین نبود اصلا آدم های گروه دوم رو چیکار میکردیم؟

 

چیز باحالی هم هست. نمیگم خوبه یا بده. چیزیه که هست. کسی هم دوست داشته باشه بازی رو از بیرون ببینه میفهمه. تو این بازی واقعا هر کاری میتونیم بکنیم. اگه نه که اختیار نداشتیم ای انسان خوبم. اختیار یعنی هر کاری دوست داری بکن، نتیجه همونم میگیری. باهاشم حال میکنی، مادی باشه نتیجه مادی میگیری غیر مادی باشه غیرمادی میگیری. 

 

بیدار شدن دقیقا معنیش اینه که بفهمه آدم میتونه همزمان هم همه ی داراییش رو وقف کنه، از جمله دارایی های مادیش، از دست دادن نزدیکانش، و در مقام آخر هم از دست دادن این بدن دنیایی(مودبانه ی بدن شامپانزه پشم زده با مغز دو برابر) اش و هیچ وابستگی ای نداشته باشه

و همزمان

این قابلیت رو تو خودش ببینه که جون چند میلیون آدم رو بتونه بگیره. چند میلیون نفر بی گناه. اگه کسی نتونه آدم بکشه و نکشه که هنر نکرده. باید در مقام قدرت اختیار رو ثابت کنیم وگرنه هنر نکردیم.

 

منم نمیگم بیدار شدم.

آدم وقتی بیدار میشه که این رو "واقعا" حس کنه. دستش رو تو هر جای این طیف باز ببینه و چیزی که بالانس خودش رو تامین میکنه رو با اختیار انتخاب کنه. خودخواهی یا دیگران خواهی.

 

وقتی که این دیده میشه، اختیار معنی پیدا میکنه. که بنظرم اگه پیامبر چیزی اورده بوده این رو اورده. که یه سریا براش خون دادن وگرنه کی برای 5 تا نماز و ازین جور داستانا خودش رو به خطر میندازه. قانون کجاش اون برادری صدر اسلام که همه ازش حرف میزنن رو میاره؟(و کسی نمیدونه چه بلایی سرش اومد) 

 

نمیاره. قانون برادری نمیاره. قانون دوگماتیک که باید کاری که من میگم رو انجام بدی برادری نمیاره. 

 

پیدا کردن آدمِ هم فکر، برادری میاره. پیدا کردن آدمِ هم درد، برادری میاره. آدمایی که تو این طیف کرم ریختن به بقیه یا کرم ریختن به نفس یکی رو انتخاب کردن و خوب و آگاهانه هم جلو رفتن میتونن برادر باشن. 

 

کلا اومدیم تو این جا که حس کنیم. خدا فضا برای اتفاقات جالب درست کرده که حس کنه. اگه حس نکنه چی کار کنه آخه :))) حس نکردن = نبودن. اینو تو خودمون هم دیدیم. 1 ماه بشینید و حس نکنید، بیماری افسردگی میگیرید به همین راحتی. خدا هه هم تو مقیاس کیهانی و فراجهانی باید حس کنه. مجبور به حس کردنه و خوششم میاد. 

 

این وسطم یه سری خل و چل پیدا میشه مثل من شروع میکنه به این بازیه فکر میکنه و میخوان فرمول از توش در بیاره.

بابا بشین بازیتو بکن، از این بدن نگهداری بکن و محیط زندگیتو درست و زیبا کن یا وقتتو بگذرون تموم شه بره دیگه. راهش مشخصه دیگه. صبحا زود بیدار شو، غذای سالم بخور، دوش آب سرد بگیر، مدیتیشن و دعا و عبادت کن، به بقیه آسیب نزن(به اندازه ای که حال میکنی) کارت به کار کسی نباشه، بشین وبلاگت رو بنویس و هنر درست کن و از هنر لذت ببر و کارت رو بکن دیگه. آسونه سخت نیست...

 

کل قانون بازی پیدا کردن این نقطه بالانس تو این تضاد هاست. حالا راجع به تئوری Zen تو این فرهنگ بوداییا مینویسم. باحاله و کاربردی 

  • ظریف

مطالعه تاریخ!

چهارشنبه, ۲۷ آذر ۱۳۹۸، ۰۷:۰۳ ب.ظ

 

سلام

 

در مورد حضرت نوح داشتم فکر میکردم. خودم رو گفتم بزارم اون زمان و تصور کنم چجوری بوده. 

 

فکر کنیم تو همین شهر خودمون، یک نفر بلند میشه میگه که من از خدا شنیدم که باید یک کشتی بسازم. اونم وسط یه دشت. یک اتفاق آخر الزمانی قراره بیفته و تنها راه نجات این کشتی خواهد بود.

و میره شروع میکنه به ساختن کشتی. 

 

من و شمای الان حال حاضر بودیم میرفتیم کمکش؟

 

بعد جالب تر این که به مدت 40 سال هم این اتفاق نمی افته و بعد 40! سال یه سیل میاد. پسر نوح دقیقا چه گناهی کرده بود که به پدرش ایمان نیورده بود؟ 40 سال نزدیک 2 برابر سن بنده است.

 

چجوری باید مردم فرق یک نفر که دیوانه شده و پیامبر خداست رو تشخیص میدادن؟

 

شاید یه چیزی بوده که واقعا پسرش و بعضی مردم بهش ایمان نمی اوردن. چیزی که میشده دیده بشه، احساس بشه ولی بنظرشون توهم و بی ارزش بوده؟

 

این نشون میده که قدیما مثل الان فکر نمیکردن. الان ما به چیزی از عالم غیب چندان اعتقادی نداریم چون تقریبا هیچ کدوممون جلوه ی خاصی ازش رو ندیدیم. یک سری داستان که معلوم نیست کدومشون درسته و کدومشون صرفا داستانه رو شنیدیم.  

 

درواقع کسایی که چیزایی که ماها نمیبینیم رو میبینن رو ما یه جاهای خاصی نگه میداریم. مغزشون رو با دارو بی حس میکنیم چون کاراشون برامون ناراحت کنندس شاید؟ یا کارایی که باعث میشن چیزایی که دیده نمیشن رو ببینیم رو غیر قانونی کردیم و به کسایی که انجام میدن فرقه ضاله و یا منحرف میگیم؟ 

 

یه فرق هایی کرده زندگی آدما، الان با چند هزار سال قبل. الان فقط به چیزهای قابل لمس اعتقاد داریم. بقیه چیز ها توهم حساب میشه.

 

ما داریم درست میزنیم؟

 

این شکلای توی غار ها که انسان های اولیه کشیدن، شکلایی هست که توی طبیعت دیده میشه؟ خیر.

البته که منظورم اونایی که نیست که به وضوح راجع به شکار و انسان هاست. شکلای Abstract مثل این تصویری که گزاشتم.

  • ظریف

نامه ای از آینده

سه شنبه, ۲۶ آذر ۱۳۹۸، ۰۹:۳۹ ق.ظ

 

سلام

چالش نامه ای به گذشته رو یادتونه؟

داشتم فکر میکردم اگه یه نامه از آینده، مثلا وقتی 70-80 سالم بود دریافت کنم چه شکلی میشه.

شاید این شکلی باشه:

 

مهدی عزیزم در سن بیست و خورده ای سالگی!

 

بچه جون، الان که من آخرای کارم، تازه دارم میفهمم که این زندگی، چه بازی بامزه ای بود،

 

یه روز از هیچی بوجود اومدم، تو این فاصله که یادمه از این زندگیم، 70-80 سال وقت داشتم هر کاری دوست دارم بکنم. هر کاری. خیلی کار ها رو از ترسم انجام ندادم. خیلی کارای عجیب و بنظر ریسکی هم انجام دادم. نمیدونم هیچ کدوم از کار هام اهمیتی داشت یا نه. تو این سن، روز شماری میکنم و معلوم نیست کی وقتم تو این دنیا تموم بشه، واقعا نمیدونم انجام هر کاری مهم بود یا نه.

 

از الان تو خیلی چیزی یادم نیست. توی حافظم، روی اون بازه ی چند ساله ی وسط دهه سوم زندگیت یه برچسب فقط هست. یادمه آخرای دانشگاه بود و دنبال خدا هم میگشتی. از من میشنوی این رو بدون که چندان اهمیتی نداره چی کار میکنی. دنیا خودش اتفاق می افته. تو حق داری تلاش کنی و هدف گذاری کنی و به هدفت برسی، یا به همون اندازه حق داری که نرسی ولی خود خوری برای چیزی نکن. چون هیچ چیزی دست تو نیست و عملا همه چیز خودش اتفاق می افته.

 

این سال های زندگیت، دوران خوبی بود. زندگیت یک هدف خیلی قشنگ داشت. الان فهمیدم که بهترین هدف ها، هدف های دست نیافتنیه. چون الان که بیشتر بازی های زندگیم تموم شده، دیگه زندگی برام جذابیت چندانی نداره. به هرچی میخواستم یا رسیدم یا نرسیدم و کار زیادی هم نمیتونم بکنم. این یک فرصت بود که بیام و تو وجود این دنیا سهمی داشته باشم.

بزار برات از یه هدف دست نیافتنی بگم.

الان میتونم بهت بگم که یه هدف خوب و دست نیفتانی، اجازه دادن به اختیار بقیه میتونه باشه. یعنی نگاه کردن و برچسب نزدن. ببینم میتونی این کار رو انجام بدی؟ هر چیزی رو که دیدی، خوب یا بد، راجع بهش قضاوت نکن، به این فکر کن که اونم یه مدلیه که خدا دوست داشته خودش رو توش ببینه و تو نمیتونی تغییر زیادی تو بقیه ایجاد بکنی.

برای همینه میگن از خودت شروع کن. بشین و 50 سال دیگه روی خودت کار کن و فقط به بقیه نشون بده، بدون هیچ اجباری. هرکسی خودش احساس کنه که راه خوبی رو داری میری، میاد و هم تو یه چیزی ازش یاد میگیری، هم اون یه چیزی از تو یاد میگیره ولی اجبار هیچ وقت جوابگو نیست. حواست باشه که بخاطر کار های بقیه تو رو نه جهنم نه بهشت، هر معنی ای که این دوتا کلمه میدن، نمیبرن. ببینم میتونی دیگران رو قضاوت نکنی؟ ببینم میتونی خودت رو کامل بکنی؟

از من میشنوی این رو بدون که خوبی و بدی به چشم تو خوبی و بدی اند. همه چیز نسبیه و هر کسی برای خودش تعریفی داره. چیزی که تو باهاش حال میکنی الزاما چیزی نیست که بقیه ازش لذت ببرن. و تو هم الزامی نداره که با چیزی که بقیه باهاش حال میکنن حال کنی.

تو خودتم یه تجربه بودی. یه تجربه توی بازی خدا که میخواسته ببینه حالا این یکی آدمه چجوری زندگی میکنه. یه آدم جدید، یه زمان جدید، یه جای جدید، ببینه که این یکی چی میشه. 80 سال توی ابدیت خدا چیزی نیست. ازین 80 سال ها خیلی داشته و خیلی دیگه هم داره. زندگی واقعا چیز خاصی نیست. سعی کن حالش رو ببری و یه تجربه جالب بین بقیه تجربه هایی که آفریده های خدا کردن باشی. 

 

خدا بازی باحالی با خودش میکنه. 

 

  • ظریف

ویژگی مشترک مذهبی ها

يكشنبه, ۲۴ آذر ۱۳۹۸، ۰۴:۰۹ ق.ظ

سلام

یکی از شباهت های جالبی که از وقتی اینجا اومدم درگیرش بودم، شباهت قشر مذهبیشون به قشر مذهبی ما بود.

 

اینجوری هست که مذهبی هامون فکر میکنیم چیزی که دستمونه جواب همه چیز هست و تا یکی رو میبینیم میخوایم شیعه اش کنیم، دقیقا همین شکل تو این مسیحی ها هست. من رو ببخشید که جمع بستم فعل رو، من که حداقل اینجوری بودم یک سال پیش.

و جالبه خیلی جالبه که ایمانشون بسیار قویه، 

 

کمترین چیزی که ایمان دارن بهش 1- تولد حضرت عیسی - پسر خدا وقتی حضرت مریم باکره بود 2- به صلیب کشیده شدنش و 3- بازگشتش بعد فکر کنم 3 روز هست. 

 

مشکل جالب اینه که همونطور که ما به وحی بودن کتابمون اعتقاد داریم و یه اعتقادیه که کاریش واقعا نمیشه کرد، یعنی همه ی بحث هامون بر اساس اینه که این کتاب 100% حرف خداست، بحث های اونا هم همینجوری میشه که چون 100% اعتقاد به این سه تا اصل دارن قابل بحث نیست.

من خودم خیلی وقتا فکر میکنم واقعا نمیدونیم چه خبره! چرا انفدر اداش رو در میاریم انگار میدونیم چخبره. 6.9 میلیارد نفر دیگه تو این دنیا، که عدد بزرگیه، مسلمون شیعه نیستن و ما خیلی وقتا بررسی نکردیم ببینیم چی میگن. بعد میخوایم بقیه رو بکشونیم سمت چیزی که میخوایم.

 

تازه این هم تو اعتقادمون هست که اما زمانی قراره بیاد که دینی که میاره اصلا شبیه این چیزی که ما قبول داریم نیست. 

 

بعد جالبه همه ادای این رو در میارن. هندو ها هم به این خداهاشون یه جوری اعتقاد دارن که غیر قابل بحث میشه. حتی یه مورد بود که من به یکیشون گفتم یه استاد دعوت کن یا خودت بیا با هم مدیتیشن Kundulini کنیم، که مدیتیتشن عجیب خفنیه و واقعا آدم رو به بالا وصل میکنه ولی میگفت که نمیخوام چشم سومم باز بشه چون یکی از خداهاشون وقتی چشم سومش باز بشه قیامت میشه. :|

 

تو ذهنم این بود خب الان این چه ربطی داره به شقیقه. دقیقا چه ربطی داره... یعنی اینا هم حتی تعالیمشون رو درست انجام نمیدن و چرت قاطیش شده. تهش گفت من بیشتر از اون میدونم دین هندو چیه :|. من بعد 6 ساعت مطالعه حداکثر.

 

بعد دیروز پریروز داشتم میدیدم علمای ما راجع به مدیتیشن سکوت چی میگن، که همینجوری ساکت نشستن و تمرکز روی فکر نکردنه. یکی از سایتای مذهبی نوشته بود که چون کار بیهوده ایه حرامه. دادااااااشششش مثلا در طول روز داریم موشک هوا میکنیم که یه ساعت ساکت نشستن وقت میگیره؟ مثلا حرف زدن راجع به سیاست و فوتبال دیدن و وقت تلف کردن تو ترافیک و سریال های آبدووغ خیاری دیدن کار مفیده؟ یا مثلا حروم کردن زیبایی و هنر که انجام میدی شما کار مفیده؟ یا تنفر زایی تو جامعه که خوب بلدن خیلیا؟ 

 

کلا این جایی که یه چیزی پیش میاد که بحث رو غیر قابل بحث میکنه خیلی اذیتم داره میکنه. یه چیزایی دیدم که نمیدونم چجوری به یه چیزایی ربطش بدم. 

یه پیشنهاد یکی از دوستان با تفسیر المیزان دارم جلو میرم ببینم چیکار میشه کرد بالاخره.

چیزی که مطمعنم اینه که حق نیاز به دفاع کردن نداره. Terence McKenna میگه اگه بدون بایاس نگاه کنی، حقیقت وقتی میاد، لبخند روی صورتت میاره. اگه نیورد باید دنبال یه حقیقت عمیق تر بگردی. 

 

بعد چند هفته پیش دوستم گفت بیا بریم جلوی کلیسا که Altar نام داره، و نسبتا مقدسه، بریم دعا کنیم. بعد ازون روز ببعد مردم کلیسا چند تاشون وقتی منو دیدن تبریک گفتن که بالاخره راه درست رو انتخاب کردم و تصمیم رو گرفتم. توهم دونستن همه چیز هممممهههه جا هست. اه.

 

کلمه ایمان و اسلام یعنی احساس امنیت کردن و تسلیم شدن در پیشگاه حق! یعنی حق یه چیزیه که تسلیم شدن بهش کار راحتی نیست، اگه بود دین نمیوردن این همه. بعد به من یاد دادن ایمان یعنی قبول کردن چیزی که معلم میگه. بقیه هم اشتباه میگن.

تو یکی از کامنتای خصوصی هم داشتم میگفتم،

امر به معروف بنظرم یعنی امر به شناخت چون معروف از عرف میاد که یعنی شناخت

نهی از منکر یعنی جلوگیری از نشناخته شدن حقیقت. منکر، شبیه نکره، ناشناس 

کفر یعنی پوشوندن حقیقت. معنیش اون چیزی که به من یاد دادن نیست.

 

حضرت عیسی یه چیزی شبیه این میگه که همیشه برای همه چیز دو تا در وجود داره، یه در بزرگ که خیلیا میرن به سمتش، یه در کوچیک که کمتر آدمی میره توش. در کوچیک معمولا در حقیقته. 

 

  • ظریف