سلام
در جستجوی معنای زندگی بنظرم دنبال یک کلمه و یک جواب نباید بگردیم.
خیلی لحظات کمی هستن که خودشون برای خودشون معنی دارن و اسم دارن برای خودشون.
بقیه زندگی همش نگاه کردن پروسه ها مثل سیکل ها و بالاپایین رفتن ها، اشتباه کردن ها، جواب برعکس گرفتن ها، بزرگ شدن،
بزرگ شدن
بزرگ شدن یکی از کلیدی ترین و طولانی ترین وقایع زندگیه.
کسایی که خوش شانس باشن و دنبالش باشن، تو پروسه بزرگ شدنشون میتونن خودشون رو پیدا کنن.
مگر نه اینه که هیچ چیزی بجز خودمون وجود نداره و همه چیز بازتاب وجود داشتن خودمونه؟
هر چیزی
یا داره کوچیک تر بودن ما رو نشون میده
یا داره بزرگتر بود ما رو نشون میده
یا داره خاص بودن ما رو نشون میده
یا داره قدرت ما رو نشون میده
کلا داره مقایسه میکنه مارو برای خودمون تا بتونیم توصیفش کنیم.
مثلا
درخت پیر، سنش زیاد تر از ماست، تجربه ی زندگیش بیشتر از ماست، حرکتش کند تر از ماست، نقش و نگار بدنش سفت تر از ماست، غذا خوردنش متفاوت از ماست که یه جورایی برعکس ماست به لحاظ شیمیایی، و ...
پس اگه همینجوری یکی بودن خودمون رو با آفرینش عقب و عقب تر بریم، میرسیم به اولین تجربه ها چون اون موقع هم با دنیا یکی بودیم ولی احساساتمون ساده تر بوده. شاید اگه برگردیم به زمانی که از شکم مادر بیرون اومدیم بتونیم معادله ی وجود داشتن رو حل کنیم. شاید اگه دسترسی به اون لحظات داشته باشیم بتونیم بفهمیم بودن به شکل انسان یعنی چی.
اگه هر لحظه ای برای خودش لحظه ی حال هست، شاید در حال هر کاری که هستیم باید توجه کنیم. هر کاری. باید ببینیم داریم چی کار میکنیم. شاید بخشی از حل کردن قسمت های مختلف معادله ی وجود متوجه شدن ساختار خود تکرار شونده خلقته که هر لحظه ای همه ی لحظه های آینده و گذشته رو توصیف میکنه. نه که از هر لحظه ای بشه به همه ی لحظات گذشته و آینده رسید، بلکه از هر لحظه میشه تمامی احتمالات گذشته و آینده رو کشید.
شاید شناختن همه ی لحظه هامون هست که عمرمون رو انقدر طولانی میکنه و بزرگ شدنمون رو انقدر کند میکنه. شاید کم توجهیمون به کار هایی که میکنیم هست که ترمزمون رو گرفته. شاید این که نمیدونیم چی میخوایم ولی میتونیم خیلی عمیق به مساله هایی که بقیه بهمون میگن فکر کنیم هست که نمیزاره جلو بریم. شاید بی توجهیمون به رنجی که میبریم هست جلوی حرکت چرخدنده های هستی رو گرفته که به جای نرم حرکت کنن در کنار همدیگه تو همدیگه گیر کنن و اصطکاک داشته باشن.
شاید پیدا کردن راز انسان بودن،
اینه که یادمون بیاد که خودمون این دنیا رو خلق کردیم. تنهایی مطلق گوشه ی اتاقمون بود که فکرمون رو باز کرد تا بتونیم ایده درست کنیم. کم کم تو تخیلمون چیز های مختلف رو امتحان کردیم ولی برامون تکراری شد. به خودمون گفتیم برای ثابت کردن خودم به خودم، یه دنیا خلق میکنم و به خواب میرم. به قدری به خودم مطمئن هستم که میدونم تو خوابم بیدار میشم و یادم میاد که چی هستم. خدا بودن خودم رو پیدا میکنم توی خواب خودم. شاید یه بار دیگه به خودم ثابت بشه که خدا بودن برازنده ی منه.
احتمالا خدا میگه حیف که کسی نیست که باهاش جشن بگیرم.
احتمالا خدا هر چند ساعت یه بار به خودش میگه این چه کاری بود که کردم و خودم رو گرفتار کردم.
احتمالا خدا بیشتر از همه چیز دنبال یکی شدن باخودشه اگه بتونه.