نوشته های من

از تجربه ی بودن

نوشته های من

از تجربه ی بودن

نوشته های من

به شکل زیبایی تصادفی

Instagram
www.instagram.com/maddy.tu.ra

Drafts from a drifter/ English
ticheart.blogspot.com

بایگانی
آخرین مطالب
محبوب ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر

۵۶۳ مطلب با موضوع «عمومی :: نظرات و تحلیلای شخصی!» ثبت شده است

احساس درونی

سه شنبه, ۱۹ اسفند ۱۳۹۹، ۰۸:۰۱ ب.ظ

سلام

 

قدیما فکر میکردم که مثلا یه سری آدم هستن که بد هستن، کارایی که من ازشون بدم میومد رو میدیدم که ازشون سر میزنه و فکر میکردم که اونا آدمای بدی هستن چون من از کاراشون بدم میاد. 

 

انگار که اونا هم همین حس رو از درون خودشون میکنن و دارن به حس قلبی خودشون که بهشون میگه این کار بده مخالفت میکنن و این کار رو انجام میدن. یعنی از قصد مثلا گناه میکنن.

 

الان که به زندگی واقعی نزدیک شدم و خودم رو آدم آلوده ای میدونم به این نتیجه رسیدم که هیچ کسی احساس نمیکنه کار اشتباهی انجام میده. هر کسی تو هر لحظه ای اگه کاری انجام میده دلیلش اینه که این شخصیتش تو اون لحظه اون کار با اون کیفیت ازش بر میاد و دلش هم میخواد که انجامش میده. این تو 99% چیزا صادقه مگر این که خود شخص آگاهانه خودش رو محدود کنه یا بخاطر قانون هایی که بهش تحمیل شده یه کاری رو انجام بده و دلش نخواد.

 

و حالا از این موضوع میشه چند تا چیز رو برداشت کرد.

 

1- از دست کسی ناراحت شدن بخاطر این که کاری رو انجام داده یا کاری رو با کیفیت بدی انجام داده هیچ معنی ای نداره چون ماها نمیدونیم هر کسی تو چه مرحله ای از تکامل شخصیتش هست و چه گذشته ای داشته تو زندگیش. ممکنه این آدم بزرگتر یا کوچیک تر از ما هم باشه و در هر حال نمیتونیم قضاوتش کنیم. خیلی وقتا حتی همین که یه نفر یه کاری رو داره با کیفیت کمی انجام میده برای ماها درس میشه که اینجوری انجامش ندیم.

اگه یه نفر داره با کیفیت کمی از خدا میگه حداقلش بهتر از هیچی نگفتنه. گفتمان ایجاد میشه تا جایی که ذهن ها باز باشه و هر کسی تو ذهن خودش هم نظر برای خودش داشته باشه.

یا مثلا یه نفر که داره جوک میگه ولی خنده دار نیست داره تلاشش رو میکنه و بهتر از هیچ کاری نکردنه در صورتی که یاد بگیره.

یا کسی که غذا درست کرده و خوب نشده اگه از این اتفاق یاد بگیره خیلی هم خوبه. چون ممکن بود همین هم نباشه و این که تو آینده یکم شخصیتش بیشتر یاد میگیره تا بهتر غذا درست کنه.

یا چیزای دیگه...

 

کلا یه تلاشی کردن بهتر از نشستن یه جا و بقیه رو قضاوت کردنه. تو هر صحنه ای هر اتفاقی که بیفته بهترین اتفاقیه که میتونسته بیفته. اگه چیزی برای گفتن نداریم ولی میتونیم به رفتار بقیه دقت کنیم یعنی شاید این جمع کلاس درس برای شخصیت ماست که از آدمای دیگه یادبگیریم و وقتی شخصیتمون قوام کافی رو پیدا کرد نقش به ما داده بشه تا بدرخشیم.

 

یاد گرفتن هم پروسه بسیار طولانی ایه.

 

2- ماها هر کاری ازمون بر میاد که انجام بدیم. ماها چیز خاصی نیستیم که محدود باشیم. یه مشت جاندار باهوش هستیم که برای خودمون لباس درست کردیم و با همدیگه ارتباط برقرار میتونیم کنیم. هر کاری از دستمون برمیاد. تو سمت روشن و تاریک. هر انسانی هر کاری کنه زیبایی و قدرت خدا رو داره نشون میده حتی اگه به نظرمون بد بیاد. چون خدا میخواسته که اون اتفاق افتاده. هر چقدر هم کار تاریکی باشه. این که یه چیزایی برای ما زننده هست یعنی این که فکر میکنیم خودمون از اون چیزا مبرا هستیم و ربطی به ما نداره. ولی آدم که یکم جلو بره تو شناخت خودش میبینه چیزایی که برای آدم ناراحت کننده (uncomfortable نه upsetting) هستن همون نقطه هایی هستن که معادله طبیعت میتونه جواب های بسیار زیادی توشون داشته باشه.

موضوعاتی که از توشون میشه صحنه خلق کرد و توشون میشه فکر کرد خیلی بعضی وقتا برای ذهنی که تازه و جوون هست اذیت کننده هستن.

مثلا کاری که هیتلر کرد یکی از بزرگترین نمایش های قدرت و تکبر خدا بود. این آدم تونست این جلوه از خدا رو برامون نشون بده. و خدا همین شکلی هم هست تو شرایطی که لازم باشه. و بینهایت صفت دیگه هم داره. هر کدوم از ماها یه قسمتی از اون رو میتونیم نشون بدیم و اگه هر کسی به اون حداکثری که میتونه شکوفا بشه برسه خیلی خیلی اینجا جای عجیب غریبی میشه.

 

مطمئن هم هستم چیزایی مثل کاری که هیتلر کرد دیگه بسه و هر چیزی یه بار تجربه بشه کافیه. برای همین نباید بترسیم از بزرگ شدن آدم ها. اگه اجازه بدیم، طبیعت خودش قطب های مثبت و منفی رو بالانس میکنه. نمونش تو جنسیت آدما.

  • ظریف

شیدا شدن

جمعه, ۱۵ اسفند ۱۳۹۹، ۰۷:۴۳ ب.ظ

 

سلام

 

آهنگ شهرام ناظری که اسمش شیدا شدم هست رو هیچ وقت دوست نداشتم. اخیرا که یکم بیشتر بهش دقت کردم و گوشم رو هم به موسیقی سنتی عادت دادم و به تکنیک هایی که توش استفاده میشه بیشتر توجه کردم خیلی برام جذاب تر شده.

داره از موضوعی به اسم شیدایی صحبت میکنه. 

که اصولا باید یه جوری تجربه بشه که بشه درکش کرد. دیوانگی، جنون، رد دادن، اپیزود های اسکیتزوفرنیایی داشتن، همشون شیدایی هست. جاییه که بنظرم پرنده ها اونجان کلا. جاییه که طرف فکر نمیکنه خیلی. انگار یه فضا و فازی میاد و پرنده شروع میکنه چه چه زدن و چند ثانیه بعد یه کار دیگه میکنه. انگار خودی نداره. خودش نیست. داره یه جوری مثل یه ماشین رفتار میکنه. ما آدما بخاطر این اختیاری که داریم و از فکر کردنمون میاد معمولا خیلی با شیدایی فاصله داریم.

یعنی بالا پایین میکنیم، سبک سنگین میکنیم، بررسی میکنیم. اتوماتیک نیستیم و یه چیز بالاتر که دنیای اطرافمون هست رو زنده نمیبینیم. خودمون رو دارای اختیار میبینیم.

حالا اگه با مصرف دارویی یا هر روش دیگه ای اگه شیدایی تجربه بشه، یه حالت آزار دهنده تجربه میشه که انگار با دیوانگی دنیای اطراف یا شیدایی گیتی که داره برای خودش یه کاری میکنه یکی میشیم. یا یکی بودنمون با این madness رو متوجه میشیم. آدم خیلی هم نباید به این موضوع آگاه باشه چون از زندگی میفته. 

 

پیدا شدم پیدا شدم
پیدای ناپیدا شدم

 

بنظرم داره متوجه میشه. داره متوجه میشه که یه چیز ناپیدایی هست که خودش رو جزوی از اون میبینه. یه چیزی که همیشه هست ولی دیده نمیشه. هم حضور اون رو درک میکنه هم حضور خودش رو در مقابل اون درک میکنه. بودن رو بیشتر تجربه میکنه.


شیدا شیدا شیدا شدم
شیدا شدم شیدا شدم

 

شیدا داره میشه. این که شیدا شدن چی هست رو نمیشه به زبون اورد ولی کسی که تجربه اش کنه همون لحظه میفهمه که این حالت نرمال نیست و دیوانگی و بی نظمی چیزی نیست که تو واقعیت باهاش سر و کله بزنه. که درک این دنیا، که ساختار بسیار نازک منظمی هست، مثل یک قطاع نازک، از بی نظمی و آشوب فکر آفریننده تو این حالت ممکنه.

 

من او بدم من او شدم

 

متوجه داره میشه که اون با آفریننده یکی هست. با گیتی یکی هست و الان که داره این اپیزود شیدایی رو تجربه میکنه همون آفریننده میشه. متوجه میشه که آفریننده هست. متوجه میشه که هر کدوم از ما واقعا خدا هستیم ولی گفتن و درک کردنش خیلی فرق داره.


با او بدم بی او شدم

 

متوجه میشه که همیشه تو این دنیا نبوده، یه زمانی جزوی از این بی نظمی و آگاهی و عظمت دیوانگی بوده ولی الان مدتیه که گرفتار تجربه ی زمانه که خودش رو کامل تر کنه. آفریدگار با آفرینش ما داره خودش رو کامل تر میکنه. داره بی معنی بودن عدم رو میشکافه و یه دنیا درست میکنه و معنی میکشه ازش بیرون. با این کار خالق بودن خودش رو ارضا میکنه و قوی تر میشه. و همیشه در حال انجام این کار هست. براش زمان معنی نداره.


در عشق او چون او شدم

 

حالا که عشق به شناخت آفریدگار اونو شیدا کرده، این نزدیکی باعث شبیه شدنش به این مجنون هنرمند شده. دقت کنید که طرز خوندن این شعر یکم عجیبه و شاید با رفتار های عادی ای که از یه آدم میبینیم فرق داره. چون شبیه آفریدگار شدن اونقدرم ملایم و مهربون نیست که شبیه یه پیرمرد ریش سفید بشیم. نکته اینه که شبیه شدن بهش یعنی غیر قابل پیشبینی تر بشیم و رفتار های خاص تر ازمون سر بزنه. فکرای جدید الزاما تحملشون راحت نیست.

 

 

همیشه باید دقت کنیم که هیچ دلیلی نداره هیچ چیزی اتفاق بیفته. هر چیزی که داره اتفاق میفته کاملا میتونست جور دیگه ای اتفاق بیفته. این کسی که اینجا رو آفریده با یک جنون خاصی داره جزییات این آفرینش رو جلو میبره و منظم جلو میبره که حجم این کاری که برای جلو رفتن ذره ذره ی آفرینش میشه رو اگه در نظر بگیریم واقعا مغز آدم توانایی گنجایشش رو نداره که از کوچک ترین مقیاس تا بزرگترین مقایس داره همه چیز درست جلو میره. و کاملا میتونست هر جور دیگه ای باشه. بار الکترون یکم اگه اینور اونور تر بود دنیا کاملا شکلش عوض میشد. اگه سیستم ذرات بنیادی یه جور دیگه بود همه چیز عوض میشد. هر کدوم از ثابت های فیزیک میتونستن هر عددی داشته باشن و قوانین فیزیک میتونه هر شکل دیگه ای که برای ما غیر قابل تصوره داشته باشه. این که الان اینجاییم هیچ دلیلی نداره و هیچ دلیلی نداره که یک ثانیه بعد هم بتونیم پیش بینی کنیم. ولی یه نفر نشسته و داره با دقت این سیستم رو جلو میبره و بهش فکر میکنه و از چشمای ما این خلقت رو نظاره میکنه. حجم فکری که لازمه برای جلو بردن کارای این خلقت بینهایت زیاده. 

 

مهم ترین مساله بنظرم اینه که پشت اتفاقات معنی هست. حالا خود معنی معنیش چیه رو هر کسی باید با توجه به اتفاقات روزانه اش مثل اثر کارما و سمبولیسمی که تو داستان زندگی هست متوجه بشه و خیلی هم سخت هست فهمیدنش. ولی هرچیزی که هست معنی داره همه ی اتفاقات و همه چیز به سمت درست بودن میره اگه بتونیم و اجازه اش رو بدیم و متوجهش بشیم. 

 

کیمیاگری که ما رو تو دستش درست کرده و داره با توجه به ما، مارو کامل تر میکنه و روحمون رو جلا میده خیلی موجود فوق العاده عجیبیه و تنها چیزی که ازمون میخواد اینه که پیش بینی نکنیم و همین جوری که هست و رفتار میکنه بپذیریمش چون پشت کاراش حکمت هست. همین که بهمون توجه کرده و هستیم خیلی ارزشمنده و باید قدر دان باشیم و سرمون رو جلوش پایین بگیریم چون شوخی هایی که میخواد بهمون درس زندگی بده تلخ هستن و خشم و غضبش رو هم نمیخوایم ببینیم. باید درکش کنیم. نباید بفهمیمش. بودن تو وضعیت شیدایی قابل تحمل برای ماها نیست. باید درکش کنیم و بزاریم جوری که میخواد باهامون بازی کنه. ماها اسباب بازی هستیم براش و بهتره اسباب بازی هایی باشیم که دوست داره. 

  • ظریف

افسانه

دوشنبه, ۱۱ اسفند ۱۳۹۹، ۰۷:۳۱ ب.ظ

سلام

 

سر کنکور این آهنگ محمد اصفهانی که بخشی از این شعر مولانا هست تو سرم داشت پلی میشد و نمیزاشت تمرکز کنم! اسم آهنگ افسانه است.

گفتم با شما هم به اشتراک بزارمش.

فکر میکنم راجع به این باشه که ماها هممون میدونیم که

خیلی وقتا احساساتمون رو پشت نقش هامون قایم میکنیم،

پشت کلمه هایی که استفاده میکنیم، ندونستن خودمون رو پنهون میکنیم،

پشت تکبرمون، کوچیک بودنمون رو فکر میکنیم که میتونیم قایم کنیم،

پشت سرزنش بقیه، نقص های وجود خودمون رو سعی میکنیم فراموش کنیم،

و صد تا ازین جمله هایی که فکر کنم یه آرایه ادبی ای داشتن و بنظر جالب میاد این تضاد توشون ولی بیشتر ازین بنظرم زیاده گوییه.

 

فکر میکنم موضوع این شعر گذاشتن این حیلت به کنار هست.

اینه که تو دل ماجرا بریم. هرچیزی که سخته امتحانش برامون رو تست کنیم و گستره ی محدوده راحتی خودمون رو بیشتر کنیم. 

 

از چیزایی که خودمون رو باهاش تعریف کردیم آزاد بشیم. بالانس زندگی رو پیدا کنیم. بالانس زندگی هر کسی رو خودش باید پیدا کنه. فقط خودش میتونه پیدا کنه چون ماها تنهاییم. فقط خودمون هستیم.

 

انقدر فکر نکنیم میدونیم چه خبره. خود خدا رو انقدر ساده لوح و کوته فکر فرض نکنیم که این همه خلقت کرده که یه چیز پوچی پشتش باشه که ماها بتونیم با 4 تا قانون حل و فصلش کنیم. 

 

بالاخره جمله جان شدن یه چیزی بوده که این مولانای عزیز کلی مسیر رفته تا لایق جانان بشه دیگه. باید بریم

گر سوی مستان میرویم خودمون فکر نکنیم خیلی چیز خاصی هستیم و باید خودمون باشیم یکم هم مستانه باشیم تا چیزای جدید از بقیه یاد بگیریم. گوشمون رو باز کنیم و خودمون رو آزاد کنیم. هر کسی کلی چیز برای یاد دادن بهمون تو فقط رفتارش داره.

تهشم چیزی دستمون رسید، فانی بشیم و افسانه بشیم. دوباره مغرور نشیم که از همون قبل هم بدتر بشیم. جانمون در هوا بشه. آزاد بشه نه دوباره یه قفس بزرگتر اینتلکچوآلی بزنیم به صورتمون که دوباره خودمون رو زندانی کنیم.

 

شعر جالبیه. آهنگ جالبیه.

 

حیلت رها کن عاشقا دیوانه شو دیوانه شو

و اندر دل آتش درآ پروانه شو پروانه شو

 

هم خویش را بیگانه کن هم خانه را ویرانه کن

وآنگه بیا با عاشقان هم خانه شو هم خانه شو

 

رو سینه را چون سینه‌ها هفت آب شو از کینه‌ها

وآنگه شراب عشق را پیمانه شو پیمانه شو

 

باید که جمله جان شوی تا لایق جانان شوی

گر سوی مستان می‌روی مستانه شو مستانه شو

 

آن گوشوار شاهدان هم صحبت عارض شده

آن گوش و عارض بایدت دردانه شو دردانه شو

 

چون جان تو شد در هوا ز افسانه شیرین ما

فانی شو و چون عاشقان افسانه شو افسانه شو

 

تو لیلة القبری برو تا لیلة القدری شوی

چون قدر مر ارواح را کاشانه شو کاشانه شو

 

اندیشه‌ات جایی رود وآنگه تو را آن جا کشد

ز اندیشه بگذر چون قضا پیشانه شو پیشانه شو

 

قفلی بود میل و هوا بنهاده بر دل‌های ما

مفتاح شو مفتاح را دندانه شو دندانه شو

 

بنواخت نور مصطفی آن استن حنانه را

کمتر ز چوبی نیستی حنانه شو حنانه شو

 

گوید سلیمان مر تو را بشنو لسان الطیر را

دامی و مرغ از تو رمد رو لانه شو رو لانه شو

 

گر چهره بنماید صنم پر شو از او چون آینه

ور زلف بگشاید صنم رو شانه شو رو شانه شو

 

تا کی دوشاخه چون رخی تا کی چو بیذق کم تکی

تا کی چو فرزین کژ روی فرزانه شو فرزانه شو

 

شکرانه دادی عشق را از تحفه‌ها و مال‌ها

هل مال را خود را بده شکرانه شو شکرانه شو

 

یک مدتی ارکان بدی یک مدتی حیوان بدی

یک مدتی چون جان شدی جانانه شو جانانه شو

 

ای ناطقه بر بام و در تا کی روی در خانه پر

نطق زبان را ترک کن بی‌چانه شو بی‌چانه شو

 

  • ظریف

نوک قلم

شنبه, ۹ اسفند ۱۳۹۹، ۱۱:۰۴ ب.ظ

 

سلام

 

دوست دارم بدونم چی میشه زمانی که شرایطی رو فراهم کنیم که هر کسی راجع به چیزی که دوست داره حرف بزنه.

بجای این که برای مهم باشه نظر بقیه چیه، تو چشمای بقیه چجوری بنظر میاد، و ..

بجای این که علاقه های درونیمون رو سرکوب کنیم. چیزایی که مشخص هست رو درست بتونیم انجام بدیم. درست انجام دادن کارا سخته

بجای تعیین تکلیف کردن برای بقیه به این فکر کنیم که ماها فقط و فقط مسئول زندگی خودمون هستیم و اگه رو همون تمرکز کنیم 24 ساعت روز هم براش کمه.

اجازه بدیم هر کسی هر جوری آفریده شده سعی و خطای قلبی کنه و علائقش رو پیدا کنه خودش رو ابراز کنه.

 

اون زمان انسان هایی بوجود میان که ارزش پرستش رو دارن. 

که هنر خدا که توشون به شکل شخصیت و ویژگی های خاصشون هست قرار داده شده، بروز داده میشه و روی پوست و رفتارشون و طرز فکرشون قابل دیدن میشه.

 

با قلم های ضخیم خدا شخصیتشون رو نقاشی میکنه و کلیت رفتارشون مشخص میشه و کم کم با قلم های بسیار ظریف، ویژگی های خیلی خاصی توشون بروز پیدا میکنه و هر کسی رو برای خودش جذاب میکنه.

 

آدمایی با رفتار های اریجینال و جدید و خاص.

که فقط عمر کردن هدفشون نیست. ساختن یک شخصیت زیبا از زندگییشون هست که معیار درستی زندگیشون میشه.

  • ظریف

معادلات دنیا

پنجشنبه, ۷ اسفند ۱۳۹۹، ۰۲:۴۵ ق.ظ

سلام

 

دنیا راحت چیزا رو به آدم میده. خیلی راحت. فقط کافیه آدم از خدا بخواد و براش وقت بزاره.

 

وقتی آدم اون چیزا رو بدست میاره هیچ حس خاصی بهش نمیده. چیزایی که کلی آرزوش بوده و زمان زیادی رو براش صبر کرده.

 

فقط موقعی که از دستش میدیم هست که یه نگاه به عقب میندازیم.

 

اونجاست که حس میکنیم.

 

خداحافظی کردن از چیزایی که بهشون حس پیدا میکنیم و تعلق پیدا میکنیم خیلی سخته. 

 

ماها نمیفهمیم وقتی وسط یه نعمتی هستیم چخبره. خیلی فهمش سخته که از بیرون بتونیم ببینیم تراژدی خلقت رو.

 

همه چیز به سمت از دست رفتن و نابودی داره میره. خلقت مثل یه بمب ساعتی میمونه که به سمت نابود شدن میره. 

 

ولی همون طور که تو فیلم مورد علاقه ی دوران جوانی ام! The Fault in Our Stars ماها میتونیم انتخاب کنیم که این بمب ساعتی که خودمونم یکیش باشیم کیا رو تحت تاثیر قرار بده.

 

و همه چیز دست خودمون. عمق فاجعه رو خودمون تعیین میکنیم. میزان عشق و دوستی و محبت و بخشش و گذشت و ... است که سرمایه و ماده منفجره ی این بمب هست. 

 

هر کاری هم بکنیم سر خودمون میاد. اگه خوش شانس باشیم و معادله رو خیلی دیگه خرابش نکنیم البته. 

 

فرار کردن از این فاجعه غیر ممکنه. سوال اینه که حالا که نمیشه فرار کرد چقدر میخوایم وسعت بهش بدیم؟ 

 

خدا بهمون رحم کنه فقط امیدوارم.

 

  • ظریف

مقصد نهایی

دوشنبه, ۴ اسفند ۱۳۹۹، ۱۰:۴۱ ب.ظ

سلام

 

اگه بسلامتی نسل حاکم فعلی به جهان مرگش فرا برسه، نسلی که ارتباط بلد نیست و قدرت رو باعث خوش بختی میدونه

نظام های اقتصادی سقوط کنن، که مردم دارن به سمت کریپتو کارنسی میرن و با وال استریت شروع کردن بازی کردن، مردمی که قرار بوده گاو های شیر ده باشن تو زمین بازی خوک های سرمایه گذار رفتن و دیدن که اونام بلدن بازی کنن.

وقتی زمانی برسه که همه چیز در اختیار همه باشه،

 

مشکلامون حل نمیشه. 

اونجاست که بجای این که دنبال هویج بدوییم باید وایسیم و ببینیم حالا که آزاد شدیم میخوایم چی کار کنیم؟

چند روز میتونیم تو نهایت لذت مادی باشیم و چقدر طول میکشه تا حالمون ازش بهم بخوره؟

بعدش باید بشینیم ببینیم حالا که لازم نیست کارگری بقیه رو بکنیم تا بتونیم زنده بمونیم، حالا میخوایم چی کار کنیم؟

چه کاری هست که دلمون میخواست همیشه انجامش بدیم؟

 

آیا میتونیم خودمون رو مدیریت کنیم تا لازم نباشه بخاطر این که یه نفر دیگه حقوقمون رو میده یا نمرمون رو کم میکنه صبح بیدار بشیم یا خودمون میتونیم صبح بیدار بشیم؟

 

آیا بلدیم زندگی کنیم؟ یا همیشه دنبال سرگرم کردن خودمون بودیم و همیشه از خود زندگی فرار کردیم؟

 

آیا دردمون تموم میشه یا تازه حالا که میتونیم "باشیم" درد های روحی قراره شروع بشه؟

 

آیا میتونیم خودمون رو ابراز کنیم و راجع به چیزی حرف بزنیم اگه غیبت کردن راجع به سیاست مدار ها و صحبت کردن راجع به قیمت ها و کیفیت زندگی و ... برن کنار؟

 

آیا واقعا چیزی درون خودمون داریم که ارزش حرف زدن داشته باشه؟

 

آیا میدونیم چجوری میشه خوشحال بود و باتری هامون رو شارژ کرد؟

 

آیا زندگی ای که میکردیم چیزی بوده که دوست داشتیم ؟ یا برای این بوده که پول دربیاریم که بعدا یه زمانی برسه که بتونیم ازش لذت ببریم؟

 

اگه اون زمان برسه بلدیم ازش استفاده کنیم؟

 

اگه یک ماه این شکلی بره جلو روز قیامت رو میبینیم.

 

روزی که آدمایی که نتونن نفسشون رو کنترل کنن شبیه خوک میشن از چاقی 

آدمایی که ندونن باید چی کار کنن با خودشون روبرو میشن و افسرده میشن

آدمایی که فکر میکردن میتونن به بقیه زور بگن ببینن که روی کاخی از کاغذ نشسته بودن و هیچ اهمیتی نداره وجودشون

آدمایی که حرف زیاد میزدن ببینن حرفی برای گفتن ندارن

هر کسی شبیه خودش میشه و هر چقدر زمان بیشتری بگذره شبیه تر به خودش میشه. 

 

هرچقدر آدم درد مادیش کمتر باشه درد روحیش بیشتر میشه و بیشتر آرزوی مرگ میکنه. درد روحی هم همین روبرو شدن با خودمون هست.

 

یه روزی میرسه که باید با این موضوع روبرو بشیم. و داریم بهش نزدیک و نزدیک تر میشیم. روزی که مرگ بیشترین آرزوی همه بشه.

 

این سیاره باید دیدنی باشه اون موقع.

  • ظریف

روزای ما

جمعه, ۱ اسفند ۱۳۹۹، ۰۶:۱۵ ب.ظ

سلام

 

روزای خوب میان. روزای سخت میان.

 

ولی فقط باید بدونیم قانون این نیز بگذرد برای همه چیز صادقه.

 

هیچ کدوم از روز های سخت همیشه نمیمونن و ماها زیر عذاب و فشار و آتیش پختن روحمون نمیسوزیم.

 

هیچ کدوم از روز های آسون هم تا ابد نمیمونن تا ماها فرصت داشته باشیم که لذت بردن ازشون رو از 0 شروع بکنیم و هر چقدر هم طول کشید طول بکشه.

 

همیشه قبل از این که به خودمون بیایم ماه عوض شده و فصل عوض شده و شروع جدید و فاز های جدید رو باید تجربه بکنیم.

 

برای همین هست که باید از همین چیزی که هستیم شروع کنیم. سعی کنیم زیبایی رو توش ببینیم که تو روزای لذت بخش بتونیم ازش لذت ببریم.

 

برای همین باید به همین چیزی که توش هستیم آگاه باشیم و بتونیم درکش کنیم که تو روزای سخت بتونیم مشکلاتمون رو تحلیل کنیم.

 

برای همینه که انقدر به فکر کردن تو آفرینش و زندگی و ... توصیه کرده.

 

چون ماها که بخوایم و نخوایم تو این دنیا گیر افتادیم. یا باید بمونیم و بمونیم و بمونیم یا بالاخره یه روزی باید راه بیرون اومدن ازش رو پیدا کنیم. 

 

زمان هرچقدر بخوایم هست. ده به توان 100 سال دیگه مونده تا آخرین ستاره ها و سیاه چاله ها و ... تموم بشن. ولی چقدر واقعا تحملش رو داریم؟

 

انسان بودن فرصت خوبیه چون بدن های ظریفی داریم و درد زیادی میکشیم. ولی در عوض طول مدت کوتاهی داره و تو این صد سال زندگی جهش بزرگی میتونیم کنیم.

 

بهتر از سنگ بودنه که یک درس کامل شدنش میلیون ها سال طول بکشه. یقینا حوصله زیادی میخواد. البته که دردشم کمتره ولی صبر خیلی سخته.

 

از این مدت کوتاه استفاده کنیم تا چیزایی که جلومون گذاشته میشه رو درک کنیم چون یه روزی تموم میشه و اگه زیاد ازش استفاده نکرده باشیم احساس ضرر کردن میکنیم.

 

روز خوب / روز سخت هیچ وقت نمیاد... روز خوب و سخت همین الانه. همین امروز و همین ثانیه است که توشیم! نعمت هاش چیزای خوبشن و سختی هاش هم درس هایی هستن که باید متوجه بشیم. ببینیم چی شد که توش افتادیم و راه حلش چیه. یه نفر هم حواسش از بیرون به هممون هست. میخواد عاشقمون باشه اگه اجازه بدیم. اگه معشوقه های سنگدل رو اعصاب نباشیم.

  • ظریف

Rage

پنجشنبه, ۳۰ بهمن ۱۳۹۹، ۱۰:۴۶ ب.ظ

سلام

 

امیدوارم این شعر رو از اینتراستلار یادتون باشه.

Do not go gentle into that good night

Dylan Thomas

 

Do not go gentle into that good night,
Old age should burn and rave at close of day;

Rage, rage against the dying of the light.

Though wise men at their end know dark is right,
Because their words had forked no lightning they
Do not go gentle into that good night.

Good men, the last wave by, crying how bright
Their frail deeds might have danced in a green bay,

Rage, rage against the dying of the light.

 

 

ترجمه ی این شعر ها کار خوبی نیست ولی میتونم برداشت خودم رو از انتخاب این شعر برای اون فیلم بگم

تو فیلم اینتراستلار، کوپر، فضانورد شخصیت اصلی داستان برای ماموریت

1- پیدا کردن راز گرانش، که بشریت رو به همین شکلی که هست نجات بده

2- دوباره شروع کردن بشریت که استارت دوباره ای برای بقای گونه ی انسان ها باشه

به مکان دوری اعزام شد که به احتمال زیاد برگشتی نداشت. حتی مطمئن نبود که وقتی برگرده چقدر زمان گذشته. چون باید به نزدیکی چیزی میرفت که فیزیک واقعیت رو براش خم میکرد و دیگه معلوم نبود چه بلایی سرش بیاد.

پروفسور برند وقتی داشت اینا رو عازم میکرد این شعر رو براشون خوند. قبل از این که به خواب Hibernation برن و نزدیک کرم چاله بیدار بشن.

 

شعر چند بار بیت Rage, Rage against the dying of the light رو داره. یعنی با خشم و خروش علیه مرگ نور به پا خیز یا همچین چیزی. که کاری بود که کوپر باید میکرد. در هر صورت بقاء بشریت که مرگ نور بود داشت به سمتشون میومد و باید یک نفر قیام میکرد. 

 

شعر یه جورایی در مورد زندگی هست. برداشت من از این شعر اینه.

 

 

Do not go gentle into that good night,
Old age should burn and rave at close of day;
 

با ملایمت پا به این شب تاریک نزار. آخر عمر، آخر روز زندگی باید نتیجه ی این زندگی سوختن تو و جشن گرفتنت باشه. که انگار این عمر محدود یه تیکه چوبه که میتونیم بسوزونیمش تا از توش یه نوری در بیاد.

به مرگ اشاره داره. به این اشاره داره که میگه 

 

Though wise men at their end know dark is right,

Because their words had forked no lightning they

 

درسته که مردان خردمند در انتهای کارشون به این نتیجه میرسن که تاریکی نهایت کاره. چون هر کاری که کردند نتونست روشنی ای درست کنه. 

که محدودیت هر کدوم از ماها رو تو زندگی میگه. ماها نمیتونیم جهان رو درست کنیم. ماها خیلی ضعیفیم و کوچیک تر از اونیم که بتونیم کاری بکنیم. هر کاری هم بکنیم، هرچیزی هم بگیم، بزرگی نورش کوچیک و کوتاه مدت خواهد بود.

 

Do not go gentle into that good night.

 

ولی با ملایمت و نرمی به این شب دنیا نرو. درسته که هیچ کاری نمیکنی ولی حق نداری شل بگیری. هدف همین بودنه. هدف همین جرقه زدن و روشن کردن در حالی که میدونیم نهایتش مرگ و تاریکی هست هست. اینه هدف آفرینش که با وجود این که میدونیم تهش هیچ چیزی مهم نیست و همه میمیریم و فراموش میشیم، بتونیم از همین هیچ بودن لحظه های زیبا درست کنیم.

 

 

Good men, the last wave by, crying how bright
Their frail deeds might have danced in a green bay
 
بنظرم منظورش اینه که
لحظه ی مرگ وقتی انسانی که تصمیم های درست گرفته به عقب نگاه میکنه تازه زیبایی رو میبینه. زیبایی رو همین گذر زندگی و وجود داشتن تو این بی نظمی دنیا میبینه. و میگه چقدر زیبا!
وقتی میبینه که کارای خیلی جزیی ای که کرده شاید باعث زیبایی و خوبی ای شده. مهم اینه که تونسته تو این فرصت محدود یه کاری کنه
 
که کوپر میتونست بین بودن با خونواده اش و گذران زندگی و نجات بشریت هر کدوم رو که میخواد انتخاب کنه. ولی جنگ با تاریکی رو انتخاب کرد. چون دنبال افتخار بود. هممون یه روز میمیریم. واقعیته. شاید یه روزی باید تو کتابای درسیمون یه جوری هدف از این زندگی رو هم درس بدن که هدف چیه؟
 
هدف کار کردنه؟
هدف حرف زدنه؟
هدف خوردنه؟
هدف غر زدنه؟
هدف چیه؟
 
و در نهایت به این برسه که هدف همین بودنه. همین بودن در همین لحظه و همین الان. اگه میتونی این بودن رو بهتر کنی داری درست انجامش میدی. اگه نمیتونی برای بهتر کردنش تلاش کنی که از همین الان لذت ببری راه مستقیمی رو نمیری. 
 
چون بهمون یاد ندادن. تقصیر خودمون نیست. مغزمون رو خراب کردن و الان وظیفه ی خودمونه و وظیفه ی این نسله که خودش رو بازسازی کنه.
 
زمان یهود و اسلام داستان سر دین پدر هاشون بود که از تو کله اشون بیرون نمیکردن تا بتونن زندگی رو تجربه کنن، الان سبک زندگی ای شده که معیار خوب بودن زندگی نگاه بقیه است و خود شخص یادش رفته که تنها نظری که مهمه نظر خودشه. البته چیزای دیگه هم همچنان هست.
 
  • ظریف

به چه جراتی

پنجشنبه, ۳۰ بهمن ۱۳۹۹، ۰۶:۵۳ ق.ظ

سلام

Mars quincunx with Mercury in retrograde 

(وضعیت مریخ و عطارد برای بررسی های بعد در این روز)

این همه تو این وبلاگ راجع به نظرم راجع به خدا مینویسم.

 

ولی یه بخش بزرگی از انسان بودن همین تکبر و خود بزرگ بینی ماست که به خودمون اجازه میدیم راجع به چیزی که راجع بهش هیچ چیزی نمیدونیم صحبت کنیم. در مورد اون Unspeakable  (ترجمه خوبی واقعا پیدا نمیکنم- چیزی که در موردش حرف نباید زد و نمیشه زد) حرف بزنیم.

 

که از پر رویی منه. از اینه که چون نمیبینمش به خودم فرصت میدم هر چیزی میخوام بگم. که هر کسی هم علاقه داشته باشه بشناسدش میتونه بره ببینه. صد تا راه هست. جراتش رو میخواد و صداقت با خودش رو. یه راهش مرگه 99 تا راه دیگه هم هست که برگشت پذیر تر هستن.

 

که چقدر خد این انسان رو خود بزرگبین خلق کرده که به خودش جرات میده راجع به صلاح خودش و خلق خدا نظر بده.

 

که چقدر ما رو پر رو خلق کرده که جرات کنیم سرمون رو بالا بگیریم و حس کنیم میتونیم فکر کنیم.

 

در حالی که ماها ادای فکر کردن رو در میاریم. با نیم کیلو مغز گوشتی فکر میکنیم میتونیم فکر کنیم و هستی رو کنکاش کنیم. آفرینش رو بگردیم و الگو ها رو از توش در بیاریم. 

 

که وای برما.

 

ولی حق هم داریم چون همین در توانمونه. که از توی این شب تاریک، از توی این تاریکی مطلق، از توی این سیاهی ندانستن سعی کنیم از نور چشممون یه گوشه ای رو روشن کنیم.

 

همین ازمون بر میاد که از اون گوشه ی روشن سعی کنیم بفهمیم و سعی کنیم بسط بدیم فهممون رو.

 

ماها نمیفهمیم و تکاملمون وقتی کامل میشه که متوجه نفهمیدنمون بشیم. 

 

ماها نظر نمیتونیم بدیم چون هیچ جوری نمیتونیم تصویر بزرگ رو ببینیم.

 

که ببینیم تو این عظمت هستی کجا هستیم و چه کاری داریم میکنیم و چقدر قدرت انتخاب و آزادی داریم.

 

که بفهمیم که تو این عظمت هستی هیچ چیزی نیستیم و هیچ قدرت اختیاری نداریم.

 

که بتونیم لبه ی تیز دردمون رو بگیریم و خلاء بی معنا بودن وبلاگ خودمون رو بشکافیم و قلم مجازیمون رو بفرساییم و راجع به ندونستن حرف بزنیم. 

 

که خطی روی غار وجودمون بندازیم. همونطور که هزاران سال پیش پدرانمون با خون رو دیوار غار هاشون خط میکشیدن.

 

و متوجه بشیم که ما همونیم. همونیم و فرقی نکردیم.

 

  • ظریف

پشت دریا ها

سه شنبه, ۲۸ بهمن ۱۳۹۹، ۱۲:۲۶ ق.ظ

 

سلام

 

قدیما که مغرور تر بودم و آدم بی احساس تری بودم، وقتی به سهراب سپهری و شعرای جدید تر نگاه میکردم، فقط میدیدم که یه مشت چیز میز پشت هم نوشتن که حتی از شعرای قدیمی هم چیپ تره. چون فقط از شعر قافیه داشتن رو میدیدم. یا معنی عارفانه که حتی اونم نمیفهمیدم دقیقا چیه. حالا بگذریم. خوشحالم که زندگیم به یه جایی رسیده که میتونم خودم رو تو گذشته ببینم و ببینم که چقدر طرز فکر بیخود و زشتی بوده و چقدر ای قضاوت ها از نفهمیدن این انسان های شریف بوده.

وقتی سهراب رو نگاه میکنیم یه آدم ژولی پولی که احتمالا بیشتر عمرش رو تو اتاقش میگذرونده و فعالیت فیزیکی زیادی هم نداشته و حتی به خودش زحمت زدن ریش و موهاش رو هم نمیداده.

ولی واقعیت پشت این انسان که باعث شده بتونه شعر های زیبایی مثل همین که این پایین کپی کردم رو بیاره روح بزرگی بوده که بزرگی و لطافت روحش بهش این فرصت رو میداده که برای شاید چند صد سال آینده شعر بگه. طرز فکری رو بیان کنه که شاید تو زمان خودش و چند ده سال بعد از خودش هم درست درک نشه. خدا یه نسلی از آدم های خیلی خاص رو برامون تو یه زمان خاصی فرستاده بوده که هنوز هم اثر کارهاشون رو فرصت نکردیم تو جامعه و اسکیلی که مردم درکش کنن نتونستیم ببینیم.

وقتی سهراب در ستایش آگاهی شعر میگه یعنی دغدغه هاش خیلی بالاتر از چیزایی بوده که اون موقع مردم حتی متوجه میشدن.

 

قایقی خواهم ساخت،

خواهم انداخت به آب.

از اون جایی که این شعر در ستایش ذهن و آگاهی هست قایق نماد طرز فکر و آب هم نماد دریای آگاهی انسان هاست بنظرم

 

دور خواهم شد از این خاک غریب

که در آن هیچ‌کسی نیست که در بیشه ی عشق

قهرمانان را بیدار کند.

بیدار شدن به معنی رسیدن به خودآگاهی هست که هدف از مدیتیشن و انواع و اقسام روش های معنوی رسیدن به آگاهی هست. فکر میکنم عشق به عنوان یکی از منابع درد و عذاب تو این دنیا به بیشه ای تشبیه شده که میتونه انسان ها رو بیدار کنه. این خاک برای این غریب است که بیشه ی عشقش انقدر خشک شده که این اتفاق توش نمیفته.

قایق از تور تهی

و دل از آرزوی مروارید،

یکی از مرتبه های تسلیم به آفرینش خدا، نخواستن هیچ چیزی هست. چون کسی که ایمان داشته باشه و احساس امنیت کنه میدونه که خود کسی که خلقش کرده حواسش بهش هست و یه جوری براش چیزایی که نیاز داره رو میرسونه و حتی بیشتر از اون چیزی که بتونه تصور کنه هم میتونه بهش بده اگه شایسته اش باشه. با قایق ذهنش توری نمیبره که چیزی برای خوردن شکار کنه و دلش هم جهتش رو به سمت مادیات نمیگیره. به سمت بالا میگیره چون همون طور که استینگ تو آهنگ Shape of my heart  میگه،

Diamonds are money for this art

That’s not the shape of my heart

الماس ها هدف نیستن براش. الماس ها ابزار بازی هستن تو قمار دنیا.

همچنان خواهم راند.

نه به آبی‌ها دل خواهم بست

نه به دریا-پریانی که سر از آب به در می آرند

نمیدونم منظورش از آبی چیه. ولی آبی نماد چاکرای گلو هست. شاید منظورش صحبت های قشنگ باشه. شاید اهل آب منظورش باشه که آدمای متفکر هستن که جفتشون بنظرم شبیه همن. افراد جذاب دیگه ای که آدم رو میتونن اسیر خودشون کنن پری های دریایی هستن که آدم رو میکشونن به سمت خودشون و با جذابیت خودشون قایق ران رو به داخل آب میکشن و غرقش میکنن.

 

و در آن تابش تنهایی ماهی گیران

می فشانند فسون از سر گیسوهاشان.

این دو تا مصراع رو هم باید بالا میوردم. که پری ها افسون میکردن ماهی گیر ها رو

همچنان خواهم راند. همچنان خواهم خواند:

"دور باید شد، دور."

برای همین سهراب از ماها خیلی دور شده بود که:

مرد آن شهر اساطیر نداشت.

زن آن شهر به سرشاری یک خوشه ی انگور نبود.

هیچ آیینه ی تالاری، سرخوشی ها را تکرار نکرد.

چاله آبی حتی، مشعلی را ننمود.

دور باید شد، دور.

 

شب سرودش را خواند،

نوبت پنجره‌هاست."

پنجره، چشم خونه است. پنجره شب رو تحمل کرد و الان دیگه قراره نور رو ببینه

 

همچنان خواهم خواند

همچنان خواهم راند.

پشت دریاها شهری است

حالا اینجایی که سهراب میخواست بره کجاست؟

 

که در آن پنجره‌ها رو به تجلی باز است.

جایی که چشم ها به سمت نور باز هست و چشم ها خودشون رو از سمت نور برنمیگردونن و چشم ها با دیدن شدت نور بسته نمیشن و نگاه میکنن نور رو. نوری که از جنس فکر و آگاهی و زبان هست

 

بام‌ها جای کبوترهایی است که به فواره ی هوش بشری می‌نگرند.

ویژگی شهر این هست که فرصت فواره زدن هوش بشری رو برای همه فراهم کرده و معیار ارزش در این شهر هنر و علم و آگاهی هست.

 

دست هر کودک ده ساله ی شهر، خانه معرفتی است.

نمیدونم خانه معرفت درسته یا شاخه معرفت. ولی بهر حال حتی ارزش استعداد کودکان هم تو این شهر خیلی بالاست. چون بچه ها قدرت یادگیری زیادی دارن و توانایی فکر کردن خیلی زیادی دارن اگه لهشون نکنیم که به کوچیکی خودمون بشن. دست های هر کودکی پر از معرفت هست و بهش کمک میکنن تا خودش رو شکوفا کنه

 

مردم شهر به یک چینه چنان می‌نگرند

مردم این شهر درک هنری دارند و چیزایی مثل اثر های هنری رو تحلیل میکنن و متوجه ارزششون میشن

 

که به یک شعله، به یک خواب لطیف.

و همین طور به طبیعت و احساسات (شعله عنصر انرژی بخش طبیعت) و خواب (نماد روح و ناخودآگاه انسان و روانشناسی انسان ها) واقف هستن و درک میکنن

 

خاک، موسیقی احساس تو را می‌شنود

این شهر به قدری تو آگاهی بالا رفته که دیگه کره ی زمین که مادر ماست هم از هنر ما لذت میبره و نعمت میده و انقدر عذاب بهمون نمیده

 

و صدای پر مرغان اساطیر می‌آید در باد

پشت دریاها شهری است

که در آن وسعت خورشید به اندازه ی چشمان سحرخیزان است.

مردم شهر خدا رو به اندازه ی فهمشون درک میکنن. خورشید پدر ما و پدر منظومه شمسی هست. خورشید در طول خداست و مثل پدر و مادر ما که اون ها هم رابطه طولی دارن با خدا، اون هم خدای ماست. انسان نماد خداست چون ماها در واقع خداییم و چشمامون که دریچه روحمون باشه محل قرار گرفتن همون روحی هست که خدا توی ما دمیده. این شهر به قدری تو آگاهی جلو رفته که انسان هاش متوجه خدا بودن خودشون شده اند و خورشید و خدا رو به اندازه ی چشم های خودشون درک میکنن. خلاصه یعنی آفرینش و خودشون رو خدا میبینن.

 

شاعران وارث آب و خرد و روشنی اند.

سهراب خودش رو وارث آب و خرد و روشنی میبینه. انسان هایی که الان فکر میکنن انسان های آینده ی کره زمین رو تو ذهنشون و توی آگاهی جمعی کره زمین دارن درست میکنن. انسان های آینده وارثان فکر ما هستن و هنرمنده و شاعر ها و هرکسی که بتونه چیزی رو بیان کنه وارث تفکر ما در آینده خواهد بود و حرفایی که از دهنش در میاد حرف هایی خواهد بود که به واسطه آگاهیش از عالم بالا به این کره زمین اورده.

 

پشت دریاها شهری است!

قایقی باید ساخت.

بعد مرگ رو دریابیم و قایقمون رو درست کنیم چون پشت دریاها شهریست

 

 

با صدای محمد اصفهانی

  • ظریف