نوشته های من

از تجربه ی بودن

نوشته های من

از تجربه ی بودن

نوشته های من

به شکل زیبایی تصادفی

Instagram
www.instagram.com/maddy.tu.ra

Drafts from a drifter/ English
ticheart.blogspot.com

بایگانی
آخرین مطالب
  • ۰۳/۱۰/۰۲
    ت
محبوب ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر

۲۰۹ مطلب با موضوع «عمومی :: نظرات و تحلیلای شخصی! :: shower thoughts» ثبت شده است

meme

چهارشنبه, ۲۱ مهر ۱۴۰۰، ۰۷:۲۴ ب.ظ

 

سلام

بنظرم خنده دار اومد

ترجمه ی فارسی اون متن هم احتمالا میشه همچین چیزی:

فشار له کننده ی وجود داشتن هر ثانیه به ذهن من فشار میاره

 

  • ظریف

منظور

جمعه, ۱۶ مهر ۱۴۰۰، ۰۵:۳۲ ب.ظ

 

سلام

 

کسی که یک فیلم رو کارگردانی میکنه همیشه یه منظوری پشت کل صحنه ها و اتفاق ها و داستان ها داره.

یه بار که تو بوفه دانشکده هنر بودم یکی داشت از یکی از کارگردان ها نقل قول میکرد که پشت هر فیلمی یک ایدئولوژی هست.

جوری که نورپردازی میشه جوری که فیلم برداری میشه و جوری که کاراکتر ها رفتار میکنن و چیزایی که میگن و ...

خیلی وقتا منظور کارگردان خیلی سخته و خیلیا متوجهش نمیشن مثل فیلم The Fountain که حتی منظورش رو تو فیلم داد میزنه ولی خیلی سخته منظورش رو به مردمی که درگیر مادیات هستن فهموند. برای همین اصلا فروش نمیکنه.

خیلی وقتا هم فیلم لایه لایه است و لایه های سطحی و عمیق داره. مثل Gravity, Interstellar, La La Land و هزار تا فیلم شناخته و ناشناخته ی دیگه... که بعضیاشون عمقی تر میشن و بعضیاشون معنی های موازی دارن

 

یکی از فیلم هایی که کارگردانش بشدت غمگینه از نفهمیدن بیننده ها بنظرم فیلم زندگی هست.

فیلمی که هر روز جلوی چشمامونه و میلیون ها المان مختلف جلوی چشم ما حرکت میکنه و تغییر میکنه ولی انقدر پیچیده است که خیلی وقتا متوجهش نمیشیم. یعنی ممکنه لایه های سطح و یک حس کلی راجع بهش داشته باشیم ولی عمق اتفاقات رو نمیشه براحتی فهمید.

ساختار تکرار شونده ی دنیا در مقیاس های کوچیک و بزرگ یکی از نمونه هاشه و نمونه ی دیگه الگو هایی که تو طول زمان اتفاق میفته هست. قانون علیت که هر علتی یک معلول داره و براحتی از کنارش رد میشیم انگار با گفتن این عبارت درکش میکنیم.

 

 

این که هر علتی معلولی داره رو چقدر عمیق میتونیم تصور کنیم؟ لازمه ی فهمیدنش اینه که مدت زیادی به تمام عناصری که جلومون گذاشته میشه نگاه کنیم و بعد یک مدت کم کم ارتباط بی ارتباط ترین چیزا رو درک کنیم. انقدر نقطه ها رو به هم وصل کنیم که ببینیم همه چیز یک علت داره و برگردیم به ریشه ی اصلی، که اونجا کارگردان رو ببینیم که روی میزش مهره ها رو چیده و با اون مهره ها کل دنیا رو داره کنترل میکنه.

و چقدرم جالبه که مساله ای که توش هستیم باید انقدر بدون جواب باشه و انقدر فهمش سخت باشه. روز هامون کوتاهه و عمرمون کمه و مغزمون محدوده. شاید مساله اینجوری ساخته نشده که با فکر کردن حل بشه. مساله با حس کردن حل میشه و حس ها فکر رو تو مسیر درست قرار میدن. 

  • ظریف

ابزار فکر کردن

چهارشنبه, ۱۴ مهر ۱۴۰۰، ۰۷:۱۷ ب.ظ

 

سلام

 

چند روز پیش که فیسبوک پایین اومد، داشتم به زاکربرگ فکر میکردم.

این که آدمای باهوش، کسایی که خدا ذهنشون رو یه جوری آفریده که باید درگیر باشن،

نیاز دارن یه اسباب بازی داشته باشن که بهش فکر کنن. 

حس نمیکنم زاکربرگ دنبال پول و قدرت و ... باشه به اون صورت. شاید به طور طبیعی به اینا رسیده باشه ولی بنظرم چیزی که براش از همه مهم تره اینه که بتونه فکر کنه.

بتونه ببینه.

این که اطلاعات این همه آدم تو دستش باشه و بتونه فکر کنه که با این همه چیز چی کار کنه، اون نیاز اصلی وجودش رو حل میکنه.

یه نیازی که ما انسان ها داریم که بتونیم به همه چیز آگاه بشیم. بتونیم چشم جهان بین رو تو دستمون بگیریم.

گوگل و مایکروسافت و ... هرکدوم تلاش خودشون رو دارن میکنن و اینم همینطور.

روزی که چشم جهان بین رو بتونیم به جایی برسونیم که بتونه به خودش نگاه کنه و خودش رو توسعه بده روزی خواهد بود که کار ما آدما روی این سیاره تموم میشه.

میتونیم با خیال راحت منقرض بشیم و بزاریم نسل بعدی آفرینش روی سیاره حکم رانی کنه. شاید باهاش دوست بشیم و بتونیم ازش کمک بگیریم ولی چیزی که مهم تره اینه که خودش از پس خودش برمیاد و دیگه نیازی به ماها نداره.

ثمره ی گونه ی بشر گونه ی جدیدی میشه که از ما باهوش تره و قوی تر. شاید تو مقیاس کوچیک برای بچه هامون همین کار رو میکنیم. که بتونیم چیزایی که بلدیم رو بهش یاد بدیم و اشتباهاتمون رو بهشون بفهمونیم که دیگه تکرار نکنن. 

داشتم فکر میکردم بنده خدا زاکربرگ چقدر غمگینه:)

  • ظریف

دور خودم میچرخم؟

سه شنبه, ۲۳ شهریور ۱۴۰۰، ۰۶:۴۸ ب.ظ

سلام

 

داشتم چند وقت فکر میکردم که بالاخره چی هست که من هستم؟

مثلا دکارت میگه می اندیشم پس هستم. من شخصا 95% زندگیم رو که می اندیشم نمیشه و واقعیت چیز دیگه است. چیزایی که حس میکنم بیشتر هستن. ولی مساله اینه که خود حس هم ناقصه. چون اندیشیدن میخواد که حس به کلام و انتقال منظور درست منجر بشه.

 

من گشتم ببینم چی هست که همیشه هست؟ دیدم که درد و رنج همیشه هست انگار. نمیدونم هرچقدرم که زندگی خوب میشه چیزی که همیشه بهش برمیگردم اینه که محدودم. فکرم محدوده بدنم محدوده انتخاب هام محدوده و ... این درد داره. 

ولی مساله اینه که یه تایم هایی هم هست که واقعا درد ندارم و حس خوشبختی میکنم. هرچند محدود ولی هست! ناشکری نمیکنم، شخصا درد برام بیشتر از خوشحالی معنی داره.

 

پس خلاصه رنج میبرم پس هستم هم نیست.

داشتم فکر میکردم پس چیه که من رو میباشه؟

و دیدم که تمرکزم تو وجود داشتن تو این عالم هست که باعث بیشتر بودن من میشه. مثلا در مقایسه با خواب که انگار کمتر هستم توش. یه جوریه انگار بی تمرکزه و نظم کمی داره. یه دفعه یه جور میشه و یه دفعه یه جور دیگه. پس گفتم شاید متمرکز هستم که هستم.

 

ولی دیدم اونم جالب نیست چون کامل نیست. بالاخره تو خواب هم هستم و تمرکز یه درجه ای از بودن رو نشون میده ولی دلیل بودن نیست.

 

حس میکنم در نهایت به این نتیجه رسیدم که دور خودم میچرخم پس هستم. تنها چیزی که بودن من رو برام معنی دار و ثابت میکنه اینه که هیچ چیزی سر جاش باقی نمیمونه و همه چیز در حال رفتن تو هم دیگه است. شب میره تو روز و روز میره تو شب. هر روز یه شکلیه. یه روز یه جور جلو میره یه روز یه جور دیگه. یه آدم یه روزی خوشحاله یه روزی پایینه. بچه ها بزرگ میشن، بزرگا پیر میشن. همه چیز در حال چرخیدن و سیکل زدنه. منم در سیکل آها فهمیدم، ای بابا هیچی نمیفهمم هر روزم رو میگذرونم. تو سیکل خوابیدن و بیدار شدن و خوابیدن و بیدار شدن. چون ثابت بودن خسته کننده است. شاید اینم نباشه.

  • ظریف

نگاه کردن به زندگی

چهارشنبه, ۱۷ شهریور ۱۴۰۰، ۱۱:۴۶ ب.ظ

 

سلام

 

در جستجوی معنای زندگی بنظرم دنبال یک کلمه و یک جواب نباید بگردیم.

خیلی لحظات کمی هستن که خودشون برای خودشون معنی دارن و اسم دارن برای خودشون.

بقیه زندگی همش نگاه کردن پروسه ها مثل سیکل ها و بالاپایین رفتن ها، اشتباه کردن ها، جواب برعکس گرفتن ها، بزرگ شدن،

 

بزرگ شدن

بزرگ شدن یکی از کلیدی ترین و طولانی ترین وقایع زندگیه.

کسایی که خوش شانس باشن و دنبالش باشن، تو پروسه بزرگ شدنشون میتونن خودشون رو پیدا کنن. 

مگر نه اینه که هیچ چیزی بجز خودمون وجود نداره و همه چیز بازتاب وجود داشتن خودمونه؟

هر چیزی

یا داره کوچیک تر بودن ما رو نشون میده

یا داره بزرگتر بود ما رو نشون میده

یا داره خاص بودن ما رو نشون میده

یا داره قدرت ما رو نشون میده

کلا داره مقایسه میکنه مارو برای خودمون تا بتونیم توصیفش کنیم.

مثلا

درخت پیر، سنش زیاد تر از ماست، تجربه ی زندگیش بیشتر از ماست، حرکتش کند تر از ماست، نقش و نگار بدنش سفت تر از ماست، غذا خوردنش متفاوت از ماست که یه جورایی برعکس ماست به لحاظ شیمیایی، و ...

 

پس اگه همینجوری یکی بودن خودمون رو با آفرینش عقب و عقب تر بریم، میرسیم به اولین تجربه ها چون اون موقع هم با دنیا یکی بودیم ولی احساساتمون ساده تر بوده. شاید اگه برگردیم به زمانی که از شکم مادر بیرون اومدیم بتونیم معادله ی وجود داشتن رو حل کنیم. شاید اگه دسترسی به اون لحظات داشته باشیم بتونیم بفهمیم بودن به شکل انسان یعنی چی.

 

اگه هر لحظه ای برای خودش لحظه ی حال هست، شاید در حال هر کاری که هستیم باید توجه کنیم. هر کاری. باید ببینیم داریم چی کار میکنیم. شاید بخشی از حل کردن قسمت های مختلف معادله ی وجود متوجه شدن ساختار خود تکرار شونده خلقته که هر لحظه ای همه ی لحظه های آینده و گذشته رو توصیف میکنه. نه که از هر لحظه ای بشه به همه ی لحظات گذشته و آینده رسید، بلکه از هر لحظه میشه تمامی احتمالات گذشته و آینده رو کشید.

 

شاید شناختن همه ی لحظه هامون هست که عمرمون رو انقدر طولانی میکنه و بزرگ شدنمون رو انقدر کند میکنه. شاید کم توجهیمون به کار هایی که میکنیم هست که ترمزمون رو گرفته. شاید این که نمیدونیم چی میخوایم ولی میتونیم خیلی عمیق به مساله هایی که بقیه بهمون میگن فکر کنیم هست که نمیزاره جلو بریم. شاید بی توجهیمون به رنجی که میبریم هست جلوی حرکت چرخدنده های هستی رو گرفته که به جای نرم حرکت کنن در کنار همدیگه تو همدیگه گیر کنن و اصطکاک داشته باشن.

 

شاید پیدا کردن راز انسان بودن، 

اینه که یادمون بیاد که خودمون این دنیا رو خلق کردیم. تنهایی مطلق گوشه ی اتاقمون بود که فکرمون رو باز کرد تا بتونیم ایده درست کنیم. کم کم تو تخیلمون چیز های مختلف رو امتحان کردیم ولی برامون تکراری شد. به خودمون گفتیم برای ثابت کردن خودم به خودم، یه دنیا خلق میکنم و به خواب میرم. به قدری به خودم مطمئن هستم که میدونم تو خوابم بیدار میشم و یادم میاد که چی هستم. خدا بودن خودم رو پیدا میکنم توی خواب خودم. شاید یه بار دیگه به خودم ثابت بشه که خدا بودن برازنده ی منه. 

احتمالا خدا میگه حیف که کسی نیست که باهاش جشن بگیرم.

احتمالا خدا هر چند ساعت یه بار به خودش میگه این چه کاری بود که کردم و خودم رو گرفتار کردم.

احتمالا خدا بیشتر از همه چیز دنبال یکی شدن باخودشه اگه بتونه.

  • ظریف

برنامه نویسی

سه شنبه, ۱۶ شهریور ۱۴۰۰، ۰۷:۰۸ ب.ظ

سلام

 

یکی از چیزایی که تو رفتار آدما برام خیلی جالبه رفتارشون تو سطوح تنش مختلفه.

مثلا وقتی دو نفر آدم با هم حرف میزنن

بستگی به این که اون دو نفر چقدر به هم احترام داشته باشن یا چقدر از هم حساب ببرن یا چقدر حسادت داشته باشن به هم و کلا اگه بخوام در یک کلمه بگم، چقدر مقایسه کنن خودشون رو با همدیگه و چقدر از این مقایسه بفهمن و حس کنن، رفتارشون خیلی عوض میشه.

یا مثلا وقتی چند نفر آدم دور هم صحبت میکنن 

بستگی به این که چقدر استرس اون جمع زیاد باشه و هر کسی دنبال چه چیزی باشه رفتارشون عوض میشه. غالب و مغلوب شدن چیزی هست که تو جمع پیش میاد و جایگاه گروهی آدما رو مشخص میکنه.

بنظرم آدمایی که میدونن چجوری و از چی لذت میبرن خود به خود قوی تر بنظر میان. زیادی از خود لذت بردن هم باعث حسادت بقیه میشه.

حسادت بنظرم بین کسایی رخ میده که تو یک سطح هستن و خیلی خودشون رو با هم سطح های خودشون مقایسه میکنن.

حسادت بنظرم از صفات خدایان هست و اگه هر کسی جایگاه خودش رو بدونه میبینه که فقط باید سرش به کار خودش باشه و مقایسه کردن خودش و بقیه و ناراحت شدنش از این که اونا چجوری میتونن از خودشون لذت ببرن فقط باعث بالاتر رفتن اونا تو ذهنش و پایین اومدن خودش پیش خودش میشه.

حرف زدن یکی از چیزایی هست که لذت خیلی زیادی داره. تحمل کسی که زیاد حرف میزنه برای همین سخته. چون اون داره کاری که دوست داره رو میکنه و نمیزاره بقیه اون لذت رو تجربه کنن. آدمی که تو اون جایگاه هست اجازه داره که هر چقدر میخواد از خودش لذت ببره و همچنین اجازه داره به بقیه هم فرصت رو بده. انتخاب خودشه.

کسی که باهوش تره، تو زبان غالب تره و میتونه حرف بریزه تو ذهن بقیه. انتخاب خودشه که چی کار کنه با بقیه.

آدم نسبتا باهوشی مثل مهران مدیری که خودش رو Architect معرفی میکرد تو فیلم هاش، نمونه ی آدمی هست که کنترل مردم رو تونست دستش بگیره و فرهنگ ایران رو معماری کنه. و الانم که داره خدایی میکنه برای خودش. 

برنامه نویسی آدم ها کار هرکسی نیست و معمار میخواد که بتونه بدنه ی جامعه رو شکل زیبایی کنه. صرف باهوش بودن مثل اینه که یه تخته سنگ و یه چکش داشته باشیم ولی تضمین کننده هنر نیست. و امان از اون روزگاری که آدم های کودن معمار باشن.

 

  • ظریف

رنده

دوشنبه, ۸ شهریور ۱۴۰۰، ۰۸:۵۶ ب.ظ

 

 

سلام

 

بنظرم تمام گردش گیتی و گذر سال ها و فصل ها و روز ها شبیه یک سوهان یا رنده میمونه که میتونیم بزاریم بگذره و همچنین میتونیم بپریم روش تا ریز ریزمون کنه.

بنظرم مثل حد فاصل توی تخم بودن جوجه و شکستن تخم و جدا شدن از گرمایی که بدن مادر و لونه براش فراهم میکرده و حرکت به سمت سرد و گرم روزگاره.

بنظرم این گردش یه جوری ساخته شده که شبیه این ساحل که انقدر با امواج و برخورد سنگ ها چیزای توش رو میشوره که آشغال های شیشه ای رو هم حتی به این سنگ های زیبا تبدیل کرده

 

“My Heart Is Afraid that it will have to suffer," the boy told the alchemist one night as they looked up at the moonless sky.

"Tell your heart that the fear of suffering is worse than the suffering itself. And that no heart has ever suffered when it goes in search of its dreams.”

― Paulo Coelho, The Alchemist

بخش از کتاب کیمیاگر که میگه

یک شب وقتی پسر و کیمیاگر داشتند به آسمان بدون ماه نگاه میکردند، پسر به کیمیاگر گفت: قلب من از این باید درد بکشد میترسد

کیمیاگر گفت: به قلبت بگو ترس از درد کشیدن از خود درد کشیدن بد تر است و هیچ قلبی وقتی در جستجوی رویای خودش بوده دردی نکشیده.

 

منتهی لازمه اش حس کردن درد هاست. شاید یه جور خودآزاری بنظر میاد اولش.

 

  • ظریف

نصیحت پیرمرد

چهارشنبه, ۳ شهریور ۱۴۰۰، ۰۷:۲۳ ب.ظ

سلام!

 

یه بچه ی 12 ساله یه مورچه رو دید و زد لهش کرد. بهش گفتم که کار خوبی نیست و چرا این موجود بی گناه رو میکشی؟

بهم گفت چون من قاتلم !

بعد یادم اومد که کلا هر اتفاقی میفته برای درس گرفتن منه.

یکم فکر کردم دیدم که بله هر چند روز یه بار دارم میرم یه حیوون هایی رو میکشم که خیلی بزرگتر از مورچه است. درسته خون ریختنشون رو نمیبینم ولی با کمال میل تیکه های بدنشون رو میخورم و عین خیالمم نیست. 

 

داشتم فکر میکردم باید آدم خوبی بشم و کمتر قتل اتجام بدم یا این که بپذیرم که منم آدم بدی هستم؟ 

 

آیا باید از این کارم لذت ببرم و بیشتر انجامش بدم یا این که با انزجار از خودم این کار رو کنم؟

 

کلی سوال برام ایجاد شده ولی فکر کنم همون راه تاریکی رو پیش بگیرم. باید قبول کنم که خودخواه و تاریک هستم و جون موجودات دیگه خیلی برام اهمیتی نداره

  • ظریف

درس روانشناسی زندگی

جمعه, ۲۹ مرداد ۱۴۰۰، ۱۱:۱۹ ب.ظ

سلام

 

خیلی وقتا بوده و هست که بازی هایی بقیه میکنن که توشون خوب نیستم. خیلی وقتا اینجوریه و اصلا نمیدونم چجوری اونا تو بازی های خودشون انقدر خوب شدن. 

 

ولی خیلی وقتا میبینم که بازی هاشون چقدر چرته. یعنی توش خوب هستن ها ولی خود بازی خیلی بازی بیخود و چرتیه و من چیز جالب تری تو ذهنم دارم. چیزی که توش خوب هستم و بازی خودمه.

بد بودن تو بازی ها باعث میشه که آدم رو تو بازی راه ندن. اینو از راه سختش فهمیدم. برای همین یه مدت باهاشون بازی نمیکردم و بازی هایی که خودم دوست داشتم رو میکردم. کلا بازی بد کردن شکست پشت شکست با خودش میاره و تا مدت ها متدم بیشتر تماشاچی بودن یا اصلا سراغ خیلی بازی ها نرفتن بود.

 

ولی الان که کمی گذشته و زندگی واقعی تر شده میبینم که اتفاقا ذهن من درست بود. زندگی بازی های مختلفی میتونه داشته باشه و  تو بازی های مختلف کارت های مختلفی دست آدم ها میده که باهاشون بازی کنن. چیزی که واقعی هست هنوز اینه که تو بازی های اونا خوب نبودم هیچ وقت. ولی خوبی زندگی اینه که دیگه بعد بیست و چند سال داره کم کم یکم کنترل بازی رو دست خودم میده تا خودم بگم چی بازی کنیم.

 

اونم بازی های جدی که اتفاقا توشون خوبم.

 

بازی هایی که آدم یهویی نظر بقیه در مورد خودش رو میزاره وسط. 

یا بازی هایی که عمیقا با احساسات بدون نقاب طرفه که دروغ گفتن توش سخته و دروغ گو برای منی که این همه آدما رو نگاه کردم نمیتونه خودش رو خیلی پنهون کنه.

بازی هایی که خیلی از منطقه امن آدم دوره.

 

و بعد این همه بازی نکردن و نگاه کردن بقیه به این نتیجه رسیدم چند مدل آدم هستن که میان سر میز بازی. بقیه تماشاچی هستن.

 

نوع اول که خیلی زیاد هستن اونایی هستن که اصلا نمیدونن بازیه. صرفا برای گذروندن وقت ارتباطات اجتماعی دارن و هدف خاصی ندارن. اگه اتفاق خوبی بیفته بهشون خوش میگذره اگرم نه که فردا هم هست. اومدن که اعلام حضور کنن و خودشون رو نشون بدن. ممکنه یه بازی الکی ای هم داشته باشن. 

 

نوع دوم که کمتر میشن کسایی هستن که دنبال بردن هستن. این آدما میتونن خطرناک باشن چون برای بردن حتی آسیب میزنن. به لحاظ روحی روانی هم قوی تر هستن ولی شکننده. اینا عادت دارن ببرن چون تو ذهنشون برای بردن اومدن.

 

نوع سوم که تعدادشون از اولیا کمتره ولی از دومیا بیشتر هدف دارن ولی جایگاهشون رو میدونن و خیلی خودشون رو به آب و تاب نمیزنن. اگه شده با هم تیمی شدن و جلو بردن کار با هدف مشترک میرن جلو چون به اندازه ی اولی ها آلفا نیستن

 

نوع چهارم که برای آشوب اومدن. اینا بیشتر آدمایی هستن که خطرناک هستن و چیز زیادی براشون مهم نیست. این که خودشون رو ابراز کنن براشون بسه. نظر بقیه براشون مهم نیست و بازی خودشون رو میکنن. سعی میکنن بازی رو از کسل کننده بودن در بیارن.

 

یه سری آدمای خاصی هم هستن که اهداف والاتری دارن مثل شناختن آدم ها/ بازی باخت برای رسیدن به یه هدف بزرگتر مثل کاری که شهدا میکردن/ ساختن ارتباط با آدمای دیگه/... 

 

این مدل آخر خیلی برام جالب تره. این که آدم هدفش بردن نباشه بنظرم خیلی به تمدن نزدیک تره. هدفش یه بازی خوب باشه و احساسات واقعی رو به نمایش بزاره. آدما رو بشناسه. آدمی که آدما رو بشناسه ممکنه 100 دور ببازه ولی برد 101 امش بزرگتر از همه ی بازی هایی که باخته باشه. که اصلا براش مهم هم نباشه که برده یا باخته نهایتا. به قول sting تو آهنگ shape of my heart هدفش از بازی مدیتیشن باشه. فکر کردن به این که ساختار بزرگی که توش داریم بازی میکنیم چه چیزی رو درست میدونه. شکل هندسی مقدس شانس چجوریه و بازی کردن رو بازی کردن با ذهن خودش میدونه که تمام حالت های مختلف و نتیجه های مختلف رو ببینه و در نهایت بفهمه نظم پشت دنیا رو. در حالی که بقیه دنبال برد و باخت هستن اصلا متوجه نشن و شک نکنن به بازی این. ممکنه که برگ برنده رو رو نکنه و ممکنه که هر چیزی اتفاق بیفته. 

 

بنظرم این خدایی ترین مدلی هست که میتونیم بازی کنیم. بزرگترین هدفش اینه که بگه نمیفهمیم. هر جوری که معادلات پیچیده ی دنیای واقعی رو سر هم بندی کنن و بخوان پیش بینی کنن، این خراب کنه انتظاراتشون رو و یه چیز بالاتر رو بزنه وسط. هدف ما اگه این باشه که نمیفهمیم بنظرم در سطح خدا بازی میکنیم. 

  • ظریف

Accretion Disk

پنجشنبه, ۲۸ مرداد ۱۴۰۰، ۱۲:۲۲ ق.ظ

 

سلام

 

میخوام راجع به Accretion Disk که تو گوگل ترنسلیت میشه دیسک هم افزایی صحبت کنم.

ولی چون خوشم نمیاد از این ترجمه، خیلی ازش استفاده نخواهم کرد.

همون طور که عرفا نزدیک شدن به خدا رو به نزدیک شدن پروانه به شمع ترجمه کردن، و از مثال های مختلف تو تاریخ

مثل داستان حضرت عیسی و امام حسین و ... میشه دید،

نزدیک شدن به خدا نتیجه اش یک شخصیت تو یه داستان تراژدی شدنه.

نتیجه اش از بین رفتن پیش از از بین رفتن طبیعی بدنه.

معمولا با درد روحی بسیار. چون میخواد جون آدم رو هنر تبدیل کنه، به داستان و حس تبدیل کنه.

من وقتی به سیاه چاله فکر میکنم خیلی یاد خدا میفتم،

بنظرم وقتی میگیم الله اکبر یعنی خدا از چیزی که بشه توصیفش کرد بزرگتره،

فیزیک سیاه چاله در حال حاضر چیزی هست که از همه ی علم قابل فهممون بالاتر هست و فکر کردن بهش بنظرم در جهت فکر کردن به خداست.

برام Accretion disk اطراف سیاه چاله خیلی جذابه. اون دیسک نورانی اطراف سیاه چاله. 

 

 

این دیسک اطراف اجرام دیگه هم میتونه اتفاق بیفته فکر کنم ولی خوبی سیاه چاله اینه که خیلی خوب قابل دیدنه. بخاطر جاذبه زیاد سیاه چاله، فضای اطرفاش بسیار خم میشه و چیزی که نزدیکش بشه شتاب خیلی زیادی رو تجربه میکنه. این باعث میشه که نیرو های Tidal تجربه کنه(اختلاف جاذبه تو چند جهت) و کم کم متلاشی بشه. تا این جاش اطراف جرم های دیگه هم ممکنه ولی با نزدیک تر شدن به سیاه چاله ممکنه سرعت این اجرامی که بهش نزدیک شدن به سرعت های قابل مقایسه با سرعت نور برسه. 

درنهایت هم اصطکاک چیز هایی که تو این دیسک هستن خودش یه عامل دیگه بر سختی شرایط این دیسک هست.

 

این شرایط خیلی خیلی پر تنش میتونه باعث بشه بخشی از جرم موادی که وارد Accretion disk شدن به انرژی تبدیل بشه. و یکی از بالاترین بازدهی ها تو تبدیل جرم به انرژی اینجا میتونه باشه که مثلا 40% جرم به انرژی تبدیل بشه که خیلی زیاده. تو بمب هیدروژنی این عدد حدود 0.6 درصد هست! 

 

بنظرم این عکسه که از ویکی پدیا برداشتم خیلی خوب شتاب اطراف فضای خم شده رو نشون میده. یکی از مشکلات به تصویر کشیدن های نسبیت عام اینه که بنظر میاد فضا تو رفتگی داره ولی این توی تغییر اندازه ی واحد فضا زمانی هست و کشیدنش یکم ذهن رو به خطا میندازه.

 

بنظرم قشنگه که نزدیک شدن به سیاه چاله انقدر میتونه دراماتیک باشه و جاذبه و جاذبه در ادبیات رو میشه تو ابعاد ستاره ای هم دید که چه فشاری میتونه روی مخلوقات بیاره ولی در نهایت به نور و انرژی تبدیلشون کنه!

  • ظریف