نوشته های من

از تجربه ی بودن

نوشته های من

از تجربه ی بودن

نوشته های من

به شکل زیبایی تصادفی

Instagram
www.instagram.com/maddy.tu.ra

drafter/ English
dra-fter.blogspot.com

بایگانی
آخرین مطالب
  • ۰۳/۱۰/۰۲
    ت
محبوب ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر

۵۵۱ مطلب با موضوع «عمومی :: نظرات و تحلیلای شخصی!» ثبت شده است

اجبار به صحبت

سه شنبه, ۱۲ بهمن ۱۴۰۰، ۰۷:۵۱ ب.ظ

تنها چیزی که تو رو محدود میکنه خودت هستی.

 

سلام

 

passive aggressive بودن یکی از رفتار های زننده هست که زندگی رو سخت میکنه. 

 

با مثال میتونم توضیح بدم چجور رفتاری هست. مثلا فرض کنید که یکی از دوستاتون هی سرد تر میشه باهاتون و یا باهاتون حرف نمیزنه و یا تیکه های کوتاه میندازه و انگار ناراحته. ولی دلیل ناراحت بودنش رو نمیگه. خیلی بده که یه نفر همخونه ی آدم باشه و همچین حسی داشته باشه. چیزی که تو ذهن اون کسی که پسیو اگرسیو هست میگذره اینه که ایشون یه اشتباهی کرده و خودشم از قصد این اشتباه رو کرده و من با این رفتارم بهش نشون میدم که کارش اشتباهه. 

 

این از خودخواهی آدم میاد. یعنی انقدر درون خودش متمرکز هست که فکر میکنه همه خبر دارن درون ذهنش چی میگذره و بقیه رو به چشم انسان های دیگه ای که شاید یه دنیای دیگه ای درون خودشون دارن نمیبینه. 

 

همش از عدم برقراری ارتباط میاد. از این که نمیتونه منظورش رو برسونه و ازشم بپرسی میگه خودش باید متوجه بشه. انگار که علم غیب دارن بقیه.

 

و خب با حرف زدن و ارتباط برقرار کردن ایشون خودشون از اون جایگاه الهی که برای خودشون در نظر دارن پایین میان و قاطی انسان ها میشن و میتونن حرف بزنن ولی قبلش باید این نفس قوی خودشون رو کنار بزنن تا بتونن حرف بزنن. جهاد نفس یه بخشیش یادگرفتن و احترام گذاشتن به بقیه است. که بفهمیم ازشون بالاتر نیستیم و اگه بالا و پایینی وجود داره، کار قاضی ... است که در زمان قضاوت بالا و پایین رو در نظر بگیره. 

 

ولی بنظرم پسیو اگرسیو بودن برای خدا خیلی مناسبه. چون کلا اهل حرف زدن نیست. حرفش رو با نشون دادن میرسونه.

 

مثل نویسنده ای که به جای توضیح دادن رفتار ها، صحنه ای رو توصیف میکنه که خواننده اون احساسات رو در ذهن خودش تجربه کنه.

 

اگه میخواد منظوری رو برسونه یه سری نشونه و مشکل سر راه میزاره و انقدر صبر میکنه تا از درون اون حس تغییر رو حس کنیم و چیزی که درونمون هست رو به بیرون بروز بدیم. اینجوری ماشین انسان رو به کار میندازه و احساسات در هر لحظه، به بیرون بروز پیدا میکنه و انسان میشه یه موجودی که نه بر اساس عقل ناقصش، بلکه به دست احساساتش که در کنترل شرایط و صحنه ی اطرافش هست تصمیم میگیره. 

 

زندگی میشه صحنه ی نمایش که در اون انسان بازیگر و خدا کارگردان هست و با تنظیم صحنه و احساسات و ارتباط شخصی با تک تک افراد و آگاهی از دنیای درون ذهنشون، نمایش هستی رو کارگردانی میکنه.

 

  • ظریف

زمستون

جمعه, ۸ بهمن ۱۴۰۰، ۰۶:۵۳ ب.ظ

سلام

 

بعضی وقتا دلم برای خودم تنگ میشه. خودی که سال های سال دیدم و عوض شدنش رو دیدم. انگار آدمای قبلی ای بودن که تو هر دوره از زندگی تلاش کردن و زندگی کردن و برای ساختن ورژن بعدی و مرگ خودشون زمان رو گذروندن.

شاید مثل تنه ی درخت میمونه که لایه لایه هی بهش اضافه میشه هر سال. 

انقدر نسخه های مختلفی میگذره و پوست کنده میشه که واقعا خیلی وقتا نمیتونم محلی پیدا کنم که بهش تعلق داشته باشم.

محل تعلقم محله ی وحیدیه تهران و نظام آباد بود؟ که چند سالی اونجا بودیم. دوران مهدکودک

یا کرج میدون (چهارراه) هفت تیر؟ که چند سالی اونجا بودیم. مدرسه ابتدایی شهید مصطفی خمینی و راهنمایی (زندان) خیام و دبیرستان ..؟

یا بعدش صادقیه تهران؟ که چند سالی اونجا بودیم. دبیرستان موعود و دانشگاه تهران

یا بعدش کینگستن کانادا؟ دانشگاه کویینز و چندین همخونه ای

یا الان اتاوا کانادا؟ شرکت سولانترو و کوئستت

 

آدمایی که دور و برم هستن و عوض میشن و دغدغه هایی که تو هر دوره منو شب بیدار نگه میداشتن. 

 

چیزی که توشون مشترکه اینه که گروه دوستای آدم خیلی راحت عوض میشه. نمیشه نگهش داشت. بخشی از جابجا شدن ندیدن اون آدمای قبلیه. حتی اگه آدم بره و برگرده دیگه اون آدم قبل نیست و اون آدما آدمای قبل نیستن.

یادمه من یه دوره ای یه مهدکودکی میرفتم و بعد جابجا شدیم یا یه جای دیگه رفتم و بعد دوباره برگشتم به همون مهدکودک. 

یادمه که یکی از بچه ها بود که گفت ما قبلا یه مهدی دیگه داشتیم ولی رفت. من اون لحظه نفهمیدم که اون بچه هه دوستم بوده و منم اون مهدی بودم که نه اون یادش میومد نه من اونو یادم میومد.

 

سخته انتظار داشتن از آدما چون هر کسی تو مسیر خودش داره یه جایی میره و دست خودشم نیست خیلی وقتا که جریان زندگی باهاش چی کار میکنه. جریان زندگی یه جوریه که با ملایمت میگه با زبون خوش جابجا بشو وگرنه سختش میکنم. 

 

کسی که زیاد جابجا میشه و بدون ریشه میشه شاید آدم قابل اعتمادی نباشه. اعتماد منظورم اعتماد احساسیه. حس میکنم نمیتونم برای کسی آرامش بخش باشم. حس میکنم کار من نیست که تکیه گاه باشم برای کسی. چون کسی میتونه تکیه گاه باشه که ریشه ی محکمی داشته باشه. ریشه ی من رشته رشته از هم پاشیده. شایدم بخاطر همینه که ترجیح میدم تنها باشم. چون میدونم جریان زندگی اگه بخواد، من و ریشه ی ضعیفم که چه عرض کنم، دیوار چین و اهرام مصر و کهن ترین درخت ها رو هم میتونه از جا بکنه و ببره.

 

عامل امید واهی برای کسی نمیتونم باشم. چون میدونم نا امیدش میکنم. زندگی منو میبره و نا امیدش میکنم.

به خودم اجازه نمیدم کسی بهم وابسته بشه چون میدونم قراره درد زیادی بکشه.

من نمیتونم جلوی گذر زمان رو بگیرم.

 

من همین که خودم رو ببرم و تو این جریان کم زخمی بشم راضی ام و این وسط به بقیه کمک میکنم تو جایی که کمک بتونم کنم. ولی میدونم که این داستانی که توش قرار داریم داستان باهوشیه و کارش درد دادنه. کارش امیدوار کردن بخاطر گرفتن اشک نا امیدیه. 

 

آهنگ زمستون افشین مقدم

  • ظریف

حضور بقیه

دوشنبه, ۴ بهمن ۱۴۰۰، ۰۹:۵۲ ب.ظ

سلام

 

چند وقتیه دارم به نقش بقیه تو حضور من در این دنیا فکر میکنم.

این که چقدر از وجودم رو از بقیه آدما میگیرم.

 

سوال اصلی ای که بهش باید پاسخ داده بشه اینه که چقدر چیزی که از درون چشمای خودم از خودم میبینم و چقدر شناختی که از حواس خودم و از فکر خودم بدست اوردم واقعیه؟

آیا شناختی که خودم از خودم دارم من رو توصیف میکنه؟

آیا چیزی که از درون از خودم میشناسم با چیزی که از بیرون بنظر میام تطابق داره؟ چقدر متفاوته؟

واقعیت اینه که بخشی از تجربه ی انسان بودن اینه که آدم هیچ وقت نمیتونه چهره خودش رو بدون فیلتر ببینه. همیشه باید پای یک واسط وسط باشه. آینه، آدمی که شبیه آینه باشه، فیلمی که از خودش بگیره و تو زمان دیگه ای دوباره نگاهش کنه،...

این جور دغدغه ها بنظرم از زیبا ترین بخش های آفرینش هستن که موجودی که هیچ وقت خودش رو نمیتونه ببینه داره تلاش میکنه خودش رو بشناسه. پازل آفرینش که آخرش به شناخت خود ختم میشه.

پازلی که یه سری اتفاق های تکراری رو هی جلوی چشم آدم میاره و دیدن اتفاق ها در گذر زمان باعث میشه که الگو هایی توشون پیدا کنیم و بر اساس اونا بفهمیم که مکانیک این پازل چیه.

ولی سوال های زیادی رو میتونه درست کنه. این که نهایتش که چی بشه و چقدر میتونه جلو بره و این شناخت بدرد چی میخوره؟

سوال هایی که اینجوری هستن همیشه چندین جواب دارن. جواب های واضح معادله جواب هایی هستن مثل جواب صفر معادله که میشه: "که هیچی" 

ولی جواب های دیگه ای هم هست که ساده نیستن و منحنی دارن و در طول زمان تعریف میشن.

جواب هایی که توشون تکامل رو میشه دید و به وضوح نمیشه درکشون کرد. برای درکشون لازم هست که زمان گذر کنه و خودشون unfold بشن. unfold یعنی باز شدن، مثل یه جعبه مکعبی که باز بشه یا یه گل که باز بشه و درون خودش رو به بیرون نشون بده. در طول زمان باز بشه بدون این که هر لحظه اش خبری از لحظه ی بعدیش داشته باشه.

که میتونه حاوی زیبایی و پیچیدگی باشه ولی در نهایت حاوی حس ابراز کردن هست.

حس ابراز کردن یعنی استفاده از زمان برای نشون دادن چیزی که چون از درون خود میجوشه، هیچ نمونه ی دیگه ای نداره و همین خاص بودنش دلیل بودن هست. 

پس جواب های دیگه ی معادله از نوع ابراز کردن میتونن باشن. 

که خالق میخواسته یه چیزی رو از درون خودش نشون بده. مثل نویسنده یه کتاب یا کارگردان یک فیلم که در مرکز یک مجموعه منظم قرار میگیره و بودنش در اون موقعیت باعث میشه که به دنیای بیرون یک داستان فوق العاده یا یک فیلم چشم نواز ارائه بشه.

که در نهایت ببینه اینو تو خودش و خودش رو مرکز این ماجرا ببینه و شگفت زده بشه از این چیزی که درون خودش بود و چون به خودش اعتماد کرد اجازه داد که خودش رو به بیرون ابراز کنه و اعتماد کنه که چیزی که به بیرون ابراز میشه ارزشمند خواهد بود.

تجربه ی انسان بودن بخشیش تجربه ی سرکوب شدن و ضربه خوردن و فشار هست و بخشیش التیام و بازسازی و ابراز کردن. 

که شاید دلیل کار خالق برای قرار دادن اون بخش منفی ابتدایی داستان، ارزش دادن و معنی دادن به بخش ثانویه ی داستان هست.

مثل بچه و یا مادری که باید فشار زیادی رو تحمل کنه تا به دنیا بیاد ولی در نهایت بچه تجربه ی انسان بودن رو در مقابل نبودن خواهد داشت و مادر تجربه ی خالق بودن و دیدن تکامل با چشمای خودش.

در حضور بقیه هست که میتونیم لایه لایه خودمون رو اکتشاف کنیم و ببینیم درونمون چه چیزی برای ارائه به بیرون میشه پیدا کرد. 

  • ظریف

ماه

شنبه, ۲ بهمن ۱۴۰۰، ۱۲:۵۳ ق.ظ

سلام

میگن ماه اسرار رو میدونه.

خودش اصلا یکی از جادویی ترین چیزای زندگی رو زمینه.

حسابش رو کنید که قدیما خورشید تو روز نور میداده و گرما و همه چیز رو زنده میکرده. همه به چشم چراغ آسمون و چشم خدا و انرژی زندگی بخش بهش نگاه میکردن.

ماه شب ها تو شکل های مختلف ظاهر میشده و منظم فرمش تغییر میکرده. انگار زنده است. نور میداده ولی نور تو تاریکی میداده. نور نقره ای رنگی که مثل خورشید چشم رو نمیزده. میشده بهش نگاه کرد و بعضیا از نگاه کردن بهش مجنون میشدن. انگار خورشید دوم زمین هست.

خورشید دومی که با زندگی همراه نیست. با مرگ و تاریکی و علامت سوال و هیپنوتیزم شدن همراهه. نقره ای رنگه.

کار زیادی بنظر نمیکنه ولی حضورش گذر تقویم رو نشون میده و روزها رو از هم تمایز میده. منظم هم هست. 

انگار خورشید حیات مادی رو تامین میکنه و ماه باعث فکر کردن میشه.

 

  • ظریف

پرداخت توجه

چهارشنبه, ۲۲ دی ۱۴۰۰، ۰۸:۴۶ ب.ظ

سلام

 

یکی از چیزایی که از زبون انگلیسی دوست دارم اینه که بعضی اصطلاحاتش با واقعیت خیلی سازگاره.

مثلا To Pay Attention

یعنی توجه کردن به یه چیزی. ولی از Pay استفاده شده که یعنی پرداخت کردن. مثل پول پرداخت کردن برای یه کاری.

حس میکنم که خیلی مهمه که چقدر به کارهامون توجه پرداخت میکنیم. توجه میپردازیم؟ میپردازیم به کار؟

یعنی چقدر حواسمون جمع هست. که میشه چقدر Focused هستیم. چقدر در عمق کار فرو میریم و چقدر نیاز داریم آهنگ گوش کنیم یا با گوشی بازی کنیم که حواسمون پرت بشه.

چقدر با واقعیت درگیر هستیم و چقدر تو ذهن خودمون از واقعیت فرار میکنیم.

حس میکنم یکی از چیزایی که آدما رو خوشحال میکنه اینه که چقدر بهشون توجه میپردازیم. این که از یه نفر جزییات خاصی یادمون بمونه و چند وقت بعد بهش بگیم خیلی خیلی براش ارزشمند هست.

یعنی توجه پرداختیم بهش و بها بهش دادیم.

که خیلی وقتا حس میکنم آدما خودخواه تر از این هستن که گوش کنن و توجه بپردازن. انگار توجهشون تموم میشه. انگار وظیفه ی بقیه است که بهشون توجه پرداخت کنن.

که اوکیه. کار میکنه. ولی بنظرم بالانس تر اینه که همون قدر که انتظار داریم توجه بهمون بشه، همون قدر به بقیه توجه بدیم.

کیفیت روابط و دیالوگ ها و عمقشون رو اینجوری میشه بیشتر کرد و بنظرم یکی از عوامل خیلی مهم رضایت از زندگی همین اتفاقاتی هست که همیشه پیش میاد مثل گفتگو ها و عمقشون.

برای این که زمان داشته باشیم برای انجام کار ها باید زمان پرداخت کنیم. اینو اون دیتا ترفیکره فرانسوی زبون توی ماتریکس میگفت. بنظرم جالب میگفت.

  • ظریف

نظم جدید

سه شنبه, ۱۴ دی ۱۴۰۰، ۰۴:۱۹ ب.ظ

سلام

 

خیلی وقت ها هست که یک سیستم بهینه نیست و یک نظم جدید میتونه تک تک اعضا رو بهینه تر کنه و استرسشون رو کمتر کنه.

یعنی تو زمان مساوی کارشون رو درست تر انجام بدن و انرژی کمتری مصرف کنن برای انجام اون کار، طبیعی تر باشه براشون در مقابل زوری انجام شدن،

ولی لازمه ی حرکت یک سیستم از نظمی که الان داره به نظم جدید، تغییر هست و قلب تغییر آشوبه.

ولی آشوب یه چیزی هم با خودش داره و اونم هزینه هست. 

در پروسه ی اضافه شدن آشوب به سیستم، استرس تک تک اعضا شاید بیشتر بشه و آشوب بزرگ تغییرات بزرگ و هزینه های زیاد با خودش میاره.

برای همین خوبه که آشوب مدیریت بشه و با قطره چکون، در حالی که استرس تا حد قابل تحمل بالا رفته به سیستم اضافه بشه.

این جور تغییر زمان بر تره ولی در کل هزینه اش کمتره. ولی در مرکزش باید مدیر آشوب داشته باشه. مدیری که خودش مرکز آشوب باشه.

 

  • ظریف

اهمیت وقت دادن

جمعه, ۳ دی ۱۴۰۰، ۰۱:۲۰ ق.ظ

سلام

 

دارم کم کم به کار برقی و نرم افزاری دقت میکنم و یه چیزی که پر واضحه اینه که موقعی که یه چیزی رو میخوام راه بندازم معمولا یه زمانی رو صرفا میخواد بخوره. پروسه ی debug. 

زمانی که همه چیز بنظر درست میاد و آدم تو سر خودش میکوبه که چی میتونه اشتباه باشه و در آخر هم یه "آهاااا این اشتباه بود" مساله رو حل میکنه. 

حالا اخیرا متوجه شدم که یکی از راه هایی که میشه این قضیه رو کم درد تر کرد اینه که وقتی یه چیزی کار نمیکنه بیخودی بهش گیر ندم. چون ذهنیتم متمرکز شده رو همون چیزی که اشتباهه. با یه فنجون چای درست کردن (ترجیحا سبز و سفید) و برگشتن سر کارم، یا عوض کردن چیزی که دارم روش کار میکنم و برگشتن بعد یکی دو ساعت، یهویی مشکله خودش پیدا میشه.

یعنی یه چیزی که تو تار و پود و سیستم این دنیا نهادینه شده اینه که گیر دادن به چیزی و استرس کشیدن اختیاریه و مساله رو حل میکنه. ولی همون زمان رو گذاشتن و گیر ندادن و استرس نکشیدن هم مساله رو دقیقا حل میکنه. مساله زمانه که اون چیزی که روش کار میکنیم طلب داره میکنه. زمان رو با آرامش ذهن اگه بهش بدیم خودش درست میشه.

نمیدونم مایکروسافت بود کجا بود که میگفت برای یکی از سیستم عامل هاش، هر خط کد 5 دقیقه زمان برده. نه این که نفری 5 دقیقه وقت گذاشته باشن رو هر خط کد. روی هم رفته زمان دیباگ و برگشتن به کد و نوشتن و ... شده انقدر. 

که نشون میده اهمیت درست فکر کردن و وقت گذاشتن در ابتدای کار رو.

چون در نهایت باید انقدر وقت گذاشته بشه. چقدر بهتره که با خون دل و چنگ به شیشه کشیدن نباشه و تو آرامش و با فکر کردن باشه.

 

  • ظریف

مدل آموزشی

سه شنبه, ۳۰ آذر ۱۴۰۰، ۰۶:۳۵ ب.ظ

سلام

 

اینجوری که فهمیدم، تو بزرگسالی انتظارات زندگی از آدم زیاد میشه و جاهایی که اشتباه کنیم کم کم درد میگیره.

مثلا برای قدم درست برداشتن، زندگی زانو درد رو به بدن اضافه میکنه که باعث میشه تو پیاده روی هر قدمی رو درست برداریم!

  • ظریف

چالش راز

جمعه, ۲۶ آذر ۱۴۰۰، ۰۶:۳۵ ب.ظ

سلام

 

ماه توت فرنگی یه چالش تو بلاگش گذاشته بود و منو بهش دعوت کرده! حس خوبی داره دعوت شدن به چالش تا جایی که آدم سوال چالش رو میخونه و میبینه که چقدر سخته!

دُردانه چند خط راجع به این که چرا جواب سوال تهی میشه فلسفه نوشته بود و درست هم میگه! اشتراک راز و بامزه و خجالت میکشی به کسی بگی و ... خیلی مجموعه ی بزرگی نمیشه.

و خب خیلی چیزا هست که میشه گفت ولی وبلاگ پسند ممکنه نباشه و یا اشتراکات رو کاملا نداشته باشه.

ولی یکی از مشکلاتی که از بچگی داشتم این بود که خب خیلی اهل فوتبال و دعوا و کارای پسرونه تر در تعریف جامعه نبودم. که یکم آزار دهنده میتونه باشه وقتی تو ورزش خوب نباشی یا رفتارات خشن و پسرونه نباشه. یعنی خودش خیلی آزار دهنده نیست ولی انتظاراتی که بقیه دارن از آدم خیلی آزار دهنده میشه.

پدر مادرم فکر میکردن که بخاطر این اینجوری هستم که مهدکودکی که میرفتم دخترای توش زیاد بودن و منم دخترونه شدم. فکر میکنم یکم تلاش هم کردن که منو "درست" کنن. که البته شانسی که اوردم این بود که معیار بچه ی سالم بودن خیلی سریع از خوب و پر انرژی بودن به درس خون بودن و حرف گوش کن بودن تغییر کرد که برای کسی که تو ابراز خودش مشکل داره ایده آله. چون تنها کاری که باید بکنه اینه که سرش رو تو لاک خودش کنه و چیز میز وارد مغزش کنه و تو کلاس تحویل معلم و امتحان بده. عددی که درنهایت بدست میاد معمولا قابل قبول بود و اگرم نبود یکی دو روز سختی داشت و بعد هم به تاریخ می پیوست. 

ولی خب بعدا کم کم فهمیدم همه بخش دخترونه و پسرونه رو به صورت یه طیف دارن و بعضیا خیلی بیشتر پسرونه اند و بعضیا خیلی بیشتر دخترونه اند، فارغ از جنسیت. الانم کم کم دارم متوجه میشم که کسایی که بعد مخالف وجودشون رو بیشتر درک میکنن تو زندگی و درک انسان ها موفق تر هستن چون در نهایت مشکل اساسی اینه که مرد ها از مریخ اومدن و زن ها از ونوس و این وسط به هم خوردیم. زبون همدیگه رو نمیفهمیم ولی اگه حداقل درک کنیم درونمون چی میخواد و هر کدوم از بخش های زن و مردمون چی دوست داره و چجوری خودش رو ابراز میکنه، میتونیم این دو گونه و تفاوت هاشون رو درک کنیم.

بنظرم جالب هم نیست که رو آدم هایی که بالانس وجودشون این شکلیه یه برچسب بزاریم و از آدم های دیگه جداشون کنیم. این آدما به اندازه ی کافی تو عضو یک جمع بودن مشکل دارن و این که با یه برچسب متفاوت تر بشن خودش سخت تر میکنه قضیه رو.

بنظرم انسان رو باید به شکل انسان خداگونه و یگانه دید که طیفی از هر جنسیتی درونش میتونه باشه و براساس نقشی که تو هستی قراره بهش داده بشه این طیف تنظیم شده.

مثلا طیف مردونه تر، برای کار های سنگین تر و قدرتی تر و طیف زنونه تر برای کار های ظریف تر و کلامی 

خلاصه این که خجالت نمیکشم یا چیزی نیست که پنهون کنم رازیه که درونمه و بنظرم درون هر کدوم از ما بزرگترین علامت سوال، کی هستیم و چی هستیم باید باشه. بعدش برای چی خلق شدیم و نقشمون چیه. بعدشم این که قبلش کجا بودیم و بعدش کجا میریم. و مساله ی اصلی الان داره چه اتفاقی میفته!؟ باید باشه!

 

از چهار نفر آخری که بلاگشون رو میدونم و کامنت گذاشتم دعوت میکنم شرکت کنن

 

فاطمه https://ablogofonesown.blog.ir/

مرآت قبلا دعوت شده --- حساب نمیکنم

دچار https://fiish.blog.ir/

مِوی https://yagmurgibi.blog.ir/

حامد سپهر https://hamraz92.blog.ir/

  • ظریف

درس های کرونایی

پنجشنبه, ۲۵ آذر ۱۴۰۰، ۰۹:۰۳ ب.ظ

سلام

 

با دوباره زیاد شدن کرونا و انواع جدیدش کم کم به این نتیجه میشه رسید که این داستان ادامه داره و چقدر خوبه اگه قراره سال ها درگیر چیزی باشیم، ببینیم که چه درس هایی میشه ازش گرفت و رفتارمون باید تا انتهای این درس چه تفاوت هایی کرده باشه.

چون بالاخره هر اتفاقی یه درس از طرف زمین/خدا/ادامه ی داستان تکامل/ ... است و هدفش جهت دهی به رفتار انسان هاست.

بنظرم درس اول اینه که اگه قراره قرنطینه باشم، باید برای هر روزم برنامه ریزی داشته باشم چون اول صبح ها معمولا بچه تر هست آگاهیم و یه نگاه به کل روز میندازه و اگه چیزی برای انجام دادن نباشه میگیره میخوابه.

برای حفظ سلامت روانم باید بیرون برم و قدم بزنم و ورزش کنم. وگرنه بدن تو طولانی مدت تحلیل میره و انرژی هم مصرف نمیکنه و آدم نه چیزی میخوره نه کاری انجام میده و کلا میشه بطالت.

آدما رو فقط وقتی که دلیل مشخصی داره ببینم تا تماسم با آدم ها به حداقل برسه. بنظرم کیفیت روابط آدما وقتی از هم دور هستن بهتره و به هم رسیدنشون میتونه یه زمان خیلی خوبی داشته باشه و بعدش کم کم که هم پتانسیل میشن دیگه اون جذابیتش رو از دست میده.

باید همونطور که سر کار خودم رو باید بیدار نگه دارم، تو خونه هم همینجوری باشه و اگه برنامه خوابم بهم بریزه کلا همه چیز بهم میریزه.

همچنان صبح زود بیدار شدنم رو باید داشته باشم و این که یه نفر تو محل کار منتظر اومدنم هست اجبار به بیدار شدن زودم نباشه. تجربه نشون داده گیج و منگ بودن اول صبح خیلی خلاقیت آدم رو بالا میبره. کلا کمتر هوشیار و آگاه بودن گذر زندگی رو آسون تر میکنه.

دوش آب سرد اول صبح تقریبا تضمین به بیدار موندن تا ظهر رو میکنه.

بقیه جلسه های گروهی میتونه همه توی زوم و اسکایپ و چیزای دیگه انجام بشه و این هم باعث میشه انتقال کمتر بشه هم این که فواصل رو بی معنی میکنه.

  • ظریف