یک شب طولانی
سلااام
ببخشید یکم اصلاح شد
کمربند ها رو ببندید که عجیب ترین شب زندگیم دیشب بود.
بزارید ببینم از کجا شروع کنم.
دیشب یکی از بچه ها از ایران اومده بود و تصادفا ما مدتی تو یه آزمایشگاه با هم بودیم. استادش توی کلگری بود (2000 کیلومتر اونورتر) و اخیرا منتقل شده بود دانشگاه ما که جالبه این همه تصادف در نوع خودش که باعث شد جفتمون ختم به یک آزمایشگاه بشیم.
خلاصه که خونه ش 2-3 روز دیگه آماده میشه و فعلا پیش منه یکی دو شب.
لازم به ذکرم هست که ساعت بدنش 9-10 ساعت جلو تر از اینجاست و خلاصه که خوابیدن سر وقت کار لازمیه براش تا ساعتش درست بشه.
حالا اینا رو داشته باشید.
دیروز رفتم کمکش کنم وسایلش رو برداره و بره یه کار کوچیکی رو انجام بده. رفتیم خونه و منم غذا رو گزاشتم بپزه و اینم رفت قرارداد خونه رو امضا کنه.
وقتی اومد و غذا رو خوردیم ایشون(س.) تو اتاقم نشسته بود و منم رفتم بالا ظرفا رو بشورم. هم خونه ایم رو دیدم (Conor کانِر)
یکم کارای عجیب غریب میکنه و داشتیم حرف میزدیم. چند ساعت پیشش داشت میپرسید که بنظرت کدوم یکی از 4 تا همخونه ای دیگه دیوونه ترینن. منم گفتم نمیدونم بین تو و یکی دیگه (Arthur آرتور). ولی اون موقع بهش گفتم فکرامو کردم تو دیوونه ترینشونی. گفت چرا؟! هنو چیزی ندیدی از من که :).
یکم مثال زدم براش. مثلا یه ویدئو بود که با سیب یه پیپ درسته کرده بود و داشت ازش گٌل میکشید و خیلی تو ویدئو هه داغون بود. یه کپشن هم داشت که نوشته بود احتمالا امشب دستگیر میشم!
چون تصورش شاید سخت باشه شبیه این عکسه میشه.
گفت که من رو باید با دوستم ببینی. و شروع کرد داستان تعریف کردن. گفت یه شب من و دوستم و یکی دیگه از دوستاشون با هم به شدت مست بودن و رفته بودن توی یک کارخونه و داشتن گلدون میشکستن و صندوق پست آسیب میزدن. بعد این دوستش خیلی قاطی میکنه و میره بالای یه سیلوی 50 فوتی بهشون شروع میکنه فحش دادن. اینم گفت من حس کردم اگه این رو ولش کنم به خودش آسیب میزنه. اوردیمش پایین و این تقلا میکرد. گفت این مشت میزد به من من مشت میزدم به این. انداختمش رو زمین، توی یه چاله ی گٍلی. و خون داشت از سر و صورتمون میومد و همچنان من داشتم اینو میزدم و اون داشت منو میزد. گفت یهو صدای آژیر پلیس شنیدیم.
کارخونه یه در ورودی داشت و بقیه فنس سیم خاردار بود. پلیسا که از در ورودی داشتن میومدن و تنها راه فنس ها بود. تیشرت ها رو در اوردیم و روی سیم خاردار انداختیم و سعی کردیم از روشون بریم. سیم خاردار ها پاهامون رو پاره کردن !! افتادیم اون ور فنس ها
گفت یهو شنیدیم یه ماشین پلیس از اون طرف داره میاد. من که دیدم راهی ندارم به این دوستم گفتم که تو بدو :)) که پلیس دنبال این بیفته که اینا رو تو دردسر انداخته و اینا فرار کنن:)) اوج رفاقت !!
گفت نقشه شون هم کار کرد و اینا رفتن خونه.
5 صبح یهو دیدن این دوستشون پشت دره. با تیشرت پاره و گلی و خونی. با صدایی آروم و ریلکس گفت میشه من یه دوش بگیرم اینجا؟
داستان دو
یه بار پدر و مادرش یکی دو روز خونه نبودن و این رفیقش رو دعوت کرده بود. از قضا این ها یدونه ازین چیزای آتیش بازی داشتن. گفت دوستش اینو تو دستشویی/حموم روشن کرد و فکر کرد میتونه با دست خاموشش کنه ولی اینا آتیش میگیرن دیگه میرن. 10 تا پوکه داشت و شلیک کرد و در و دیوار سیاه و سوراخ شده بود. خونه هم پر دود.
گفت دو تا فن صنعتی اجاره کردیم و کلی شوینده و ... خریدیم. 24 ساعت وقت داشتیم خونه رو شبیه روز اولش کنیم.گفت سوراخا رو هم با چسب پوشوندیم و روش رو رنگ زدیم. میگفت پدر و مادرش هنوز نفهمیدن :))
آره خلاصه اینا رو گفت و گفت تو اون جایی که ما بودیم هیچ کاری برای کردن نبود و فقط کافی بود با دوستای بد بیفتی و کارت به این چیزا ختم میشد.
اینا گذشت و من سعی کردم س. رو بیدار نگه دارم تا 11 12. خودمم یه مدیتیشن داشتم گوش میدادم و وسطش خوابم برد.
یه مقدار خواب چرت و پرت بی سر و ته دیدم و ساعت 2 بیدار شدم. دیدم هدفون رو گوشم نیست و بغلمه. نمیدونم کی خوابم برده بود. سعی کردم دوباره بخوابم تا 2:30 خوابم نبرد.
2:30 آرتور و کانر برگشته بودن از کلاب و بشششدت مست بودن. مشکلی که هست اینه که وقتی کسی راه میره طبقه بالا خیلی پایین که اتاق منه صدا میاد. منم تا 3:30 سعی کردم بخوابم بازم نشد و اینا هم صداشون میومد.
گفتم سگ توش و رفتم بالا باهاشون حرف بزنم.
کانر منو دید گفت بیدارت کردیم؟ گفتم نه بیدار بودم ولی نتونستم با صداتون بخوابم. عذرخواهی کرد و خیلی ناراحت شد! بعد اومد منو خوشحال کنه منو برد آشپزخونه گفت برات پاستا درست کردم. و دیدم رو زمین پر پاستاست و یه آبکش گنده هم پاستا تو سینکه. که تقریبا نیم پز و به هم چسبیده بود. منم گفتم باشه و یکمش رو برداشتم بخورم و چون افتضاح بود خیلی نخوردم. اصرار میکرد که بخورم که خوشحال بشم!
راضیش کردم که حله 3:30 نصفه شب گشنه ام نیست و بازم حس کرد ناراحتم.
گفت یادته اون داستانی که بعد از ظهر گفتم رو ؟ گفتم آره.
من روی مبل بودم. جلوم زانو زد و اشاره کرد به گونه اش. گفت میخوام با مشت بزنی تو گونه ام!!
آرتور داشت با دوستش ویدئو چت میکرد.
من میگفتم نه بابا من مشت نمیزنم به کسی ولی شاید 2-3 دقیقه داشت منو راضی میکرد بزنمش. منم هی سعی میکردم به آرتوره بگم که بیاد کمک اونم نمیشنید.
خلاصه که بهش گفتم ببین من تاحالا هیچ کسی رو نزدم. و تو رو هم نمیزنم. گفت چرا. گفتم چون ما داریم تو جامعه کنار هم زندگی میکنیم که همدیگه رو لازم نباشه بزنیم!!
راضی شد.
گفتم خب شبتون چجوری بود؟
گفت که فلان جاها رفتن و ... و گفت داشتیم میرفتیم یدونه مجسمه مریم مقدس رو از یه جایی بدزدیم، برش داشتیم ولی خیلی سنگین بود. اونجا کفشام رو گم کردم و شاید فردا پلیس بیاد اثر انگشتم رو روی کفشا پیدا کنه و... البته این تیکه آخرش راجع به پلیس جدی نبود.
بعد گفتم خب چرا.
گفت که خراب کاری. نمیدونم.
گفت من آتئیستم. تو مثلا اگه آتئیست بودی و یه مجسمه محمد یه جایی بود نمیرفتی خراب کاری کنی؟
گفتم خب اون مجسمه برای اونایی که نصبش کردن مهم بوده و براشون اهمیت داشته.
گفت ببین من خیلی جاها رفتم تو دنیا. آسیا چند تا کشور رفته و زندگی کرده اروپا بوده و گفت که آمریکای شمالی بی ادب و بی تربیت ترین و بی احترام ترین جای دنیاس.
گفت مثلا همین رو نگاه کن. وضعیت خونه رو ببین. وضعیت اتاقم رو ببین.
اتاقش اینجوریه که تنها راه رسیدن به تختش، پریدن از روی 2 متر وسایله و افتادن رو تخت.
گفت تو آمریکای شمالی خانواده ها هیچ اهمیتی به تربیت بچه ها نمیدن. میگفت من تو خونه ی پدرم 9 ماه روی زمین سیمانی/ بتنی (؟) میخوابیدم.
خونوادشون بی پول نبودن ها. اتفاقا اینایی که کارشناسی این دانشگاه میان متوسط به بالا هستن.
بی اهمیتی این موضوع رو برای خانواده میگفت.
(آها راستی اینم بگم مردم الکل میخورن خیلی باز میشن و حرفای شخصی میزنن. )
میگفت من هیچ وقت درک نمیکنم که بحث راجع به مدیتیشن و چیزای معنوی میکنی یا راجع به انواع دارو ها و نحوه استفاده شون توی مراسم های مذهبی تحقیق میکنی در حالی که ما برای پارتی ازشون استفاده میکنم. تو ذهن من الان اینه که چجوری خراب کاری کنم. چیزیه که تهه ذهنمه و اونه که بهم فرمان میده.
میگفت که الان داری میبینی، با این فرهنگ آشنا بشو ولی هیچ وقت تغییر نکن. هیچ وقت سعی نکن شبیه آمریکایی های شمالی بشی.
اینا رو با حالتی میگفت که ناراحت بود. خیلی ناراحت بود از وضعیتش. از طرز فکرش. از فرهنگش.
من دیشب فقط احترامم بهش خیلی بیشتر شد. هرچند که گند زده بود به خونه. میدونید برای من مهم نیست یه نفر چقدر آدم کثیف و خراب کاری هست. این که خودآگاه باشه و بدونه اشتباه کرده خیلی بزرگتره برام. چون ما که شرایط زندگی و دوستاش رو نمیدونیم. آدم بد کار بد رو با علاقه انجام میده و پشیمون نیست.
خلاصه که حدود 4:30 صبح بود.
نمیدونم چی شد بحث رفت سمت یه گیاهی که اسمشو نمیبرم. که این گیاه رو تو همه خونه ها داریم و داروی گیاهی هم هست. ولی اگه به اندازه کافی بخورید حسابی توهم میزنید. البته این طوری که تو اینترنت میگه. این کانر گیر داد بیاید این رو روی من تست کنید. دوزی که میشه به اندازه کافی رفت جلو و یه حس کلی به آدم دست بده 3 گرم هست. ولی دوز کاملش حدود 7 گرم. حدود 3.3 گرم بهش دادیم و کار نکرد. 4.5 گرم دیگه هم دادیم بهش و من رفتم نماز بخونم برگردم. این دارو حالت تهوع به آدم میده. رسیدم بالا دیدم تو سطل آشغال داره بالا میاره. گیر داد که همش رو بالا اورده و دوباره 3-4 گرم دیگه دادیم بهش با یه روش دیگه. (من حواسم بود چه قدر آسیب زنندس و چی کارا میکنه چون راجع بهش خونده بودم و اوکی بود وگرنه بهش نمیدادم) خلاصه که افتاد روی مبل و من و آرتور داشتیم حرف میزدیم. خیلی کم توهم زد و فقط به طور جزیی حس خوبی بهش دست داد. خلاصه که 6:30 صبح گرفتیم خوابیدیم.
تمام این مدت هم این س. احتمالا اون پایین داشت سعی میکرد بخوابه بنده خدا. دهنش رو سرویس کردیم...
چند تا درس از این شب میگیرم!
1- وقتی یه چیزی اتفاق میفته که کنترلی روش نداری، میتونی زجر بکشی یا صرفا سوار موج بشی و در چارچوب خط قرمز های خودت ازش لذت ببری
2- اون دارو هه رو اشتباه درست کردیم!
3- پدر و مادر اگه حواسشون نباشه، تو یکی از بهترین کشور های دنیا هم بچه میتونه به فنا بره.
4- من چقدر عوض شدم :) واقعا اعصابم خیلی بهتر شده. عوض شدم؟ شایدم همیشه همینجوری بودم.
برم به زندگیم برسم.
- ۹۸/۰۶/۰۸
پناه بر خدا :)))
اون ویدیوهه رو خودش درست کرده بوده؟
من برام این وسط فقط اون پاستاها مهمن که ریخته بودشون زمین :))
بنده خدا اون دوستتون چی کشیده از دستتون :))