سلام
یه پسری بود.
خونشون چسبیده به خونه مادربزرگش بود. از وقتی یادشه اونجا بودن. خیلی خونه مادربزرگش میرفت.
یادش میومد که بچه تر که بود، خیلی رفت و آمد مردم تو خونه مادربزرگش زیاد بود.
پدر بزرگش رو زیاد یادش نمیومد و ولی یادشه که یک آدم بد اخلاق بود. فقط همین.
مادربزرگش یه اتاق تاریک داشت که توش وسایل عجیب غریبی بود. مردم صف میکشیدن و دونه دونه اون تو میرفتن. یکی دو ساعت در روز. ولی بعد یه مدتی دیگه این رفت و آمد ها متوقف شد. بعد از مرگ پدربزرگ.
۱۵ سالش بود از مادرش پرسید این آدمایی که میان خونه مادربزرگ و ازش سوال میپرسیدن چی میخواستن؟ چی کار میکردن؟
مادرش گفت مادربزرگت آینده شون رو بهشون نشون میداد. ولی یه بار یه اتفاقی افتاد که دیگه تصمیم گرفت این کارو نکنه.
پسره خیلی ذوق کرد و تند رفت پیش مادربرزگه که بهش آینده رو نشون بده.
همون طور که حدس میزنید مادربزرگه گفت نه دیگه این کار رو نمیکنم.
پسره هر چقدر هم اصرار کرد مادر بزرگه گفت نه.
این اصرار ادامه داشت و نه گفتن از طرف مادر بزرگ هم.
کم کم پسره سرد شد نسبت به این موضوع و بعد یه مدتی یه شغلی تو یه شهر دیگه پیدا کرد و سالی دو سه بار برمیگشت و سر میزد. ولی هر دفعه از مادربزرگه میخواست.
مادربزرگش میگفت به صلاح خودته که ندونی.
تو ۲۳ سالگی یه بار که برگشت خونه، به مادربزرگش گفت من میخوام یه دختر رو انتخاب کنم به عنوان همسر آینده ام. این تصمیم خیلی برام مهمه . میخوام کمکم کنی. اگه فقط نشون بدی این مسیری که میرم درسته یا نه، دیگه ازت هیچ وقت نمیخوام که آینده ام رو بهم نشون بدی.
مادربزرگه گفت این همه سال بهت گفتم که به صلاحت نیست بدونی ولی دیگه بسه. خودت نمیخوای گوش بدی.
گفت بیا تو اتاقم.
اتاق تاریک بود و وقتی مادربزرگه رفت تو دو تا شمع رو روشن کرد. اتاق پر چیز های عجیب غریب بود. جمجمه یه آدم که انگار داشت میخندید، مثل همه جمجمه ها، شیشه هایی که روشون به یه زبون غریبه یه چیزایی نوشته شده بود. نقاشی هایی که رنگای زیادی داشتن ولی نمیشد فهمید که چی رو دارن نشون میدن، کتاب هایی که پوسیده بودن و روشون خاک نشسته بود.
پسره قلبش تند تند میزد. هم هیجان زده بود هم یکم ترسیده بود.
رفتن تو و مادر بزرگش گفت بشین روی این صندلی. بعد یکی از شیشه ها رو از اون پشت قفسه ها اورد. یه قاشق روی یکی از شمع ها گزاشت و یکم صبر کرد گرم بشه. در این حین داشت یه چیزی زمزمه میکرد. به زبون خودشون نبود. وقتی قاشق گرم شد پودر رو روی قاشق ریخت و گرفتش زیر بینی پسره. گفت نفس عمیق بکش. پسره نفس عمیق کشید و اولش هیچ حسی نداشت. یکم شک کرد که نکنه مادربزرگش مردم رو سرکار میزاشته. تو این فکرا بود که دید مادربزرگه داره تند تر و بلند تر اون چیزایی که میخوند رو میگه.
چیزی عوض نشده بود ولی چیزایی که مادربزرگه میگفت کم کم انگار معنی پیدا میکرد براش.
معنیشون رو میشد حس کرد ولی نمیشد به زبونی که خودش صحبت میکرد ترجمه کنه.
هر کلمه که تموم میشد حس میکرد که سرش سنگین تر میشه. تو حالت گیج زدن بود که مادربزرگه یه ظرف روغن رو از کشو در اورد و شستاش رو روغنی کرد. همزمان، چیزایی که میگفت تند تر شده بود. پسره داشت دور و برش رو با جزییات بیشتری میدید. متوجه شد که اتاق یه حالت ۶ وجهی داره. نمیدونست بیناییش بیشتر شده یا اتاق روشن تر شده. ولی الان داشت میدید هر کلمه که از دهن مادربزرگه بیرون میاد، انگار یه سمبل نورانی هست که روی یکی از دیورا ها میشینه. سمبل ها روی دیوار میشستن و اون دیوار روشن تر میشد. ولی روشناییش محو میشد بعد یه مدت. این چرخش ادامه داشت و این آخرا که تند تر شده بود فرصتی نبود که نور محو بشه. نور قوی ای نبود ولی وقتی سمبل گفته میشد انرژی اون دیوار رو میتونست حس کنه. یه حس فشار رو گرما و گزگز روی پوستش حس میکرد از سمت هر دیوار.
توجهش به این حس عجیب بود که مادربزرگ شستش رو زد به پیشونی پسره و گفت
اینم چیزی که خودت خواستی. هر اتفاقی افتاد تسلیم باش.
یهو تمام قفسه ها فرو رفتن تو دیوار و انگار هیچی تو اتاق نبود. هیچی بجز مادربزرگ، دیوار ها و پسر. انگار مادربزرگ روی کلمه ی آخری که گفته بود متوقف شده بود...
نور دیوار ها محسوس تر بود و فشار روی بدنش زیاد تر شد. فشاری هم که از دست مادربزرگ روی پیشونیش بود رو حس میکرد. شست مادربزرگه داشت خیلی آروم میومد پایین.
پسره ترسیده بود و براش عجیب بود. همه چیز عجیب بود. تو این بیست و خورده ای سال همچین چیزی رو تجربه نکرده بود. اصلا نمیدونست همچین چیزی رو میشه تجربه کرد.
کم کم نور زیاد تر شد و اتاق خالی تر. دیگه خودش هم وجود نداشت. یه نقطه ی هوشیار تو یه فضای ۶ ضلعی نورانی بود.
با خودش گفت نکنه دارم میمیرم؟
یادش اومد که مادربزرگش گفته بود تسلیم باش.
گفت این همه آدم میومدن خونه مادربزرگم و چیزیشون نشده. احتمالا اینم زود تموم میشه.
ولی یه مشکل کوچیکی وجود داشت. وقتی گفت زود تموم میشه، کلمه ی زود، برای معنی نداشت. یادش نمیومد زمان چیه. ولی همون جوری تسلیم نشست تا ببینه چی میشه.
یه لحظه بالای سرش رو نگاه کرد.
از وقتی اومده بود به سقف نگاه نکرده بود ولی الان انقدر روشن بود که میشد سقف رو ببینه.
الان دیوار ها دیگه مرزی بینشون باقی نمونده بود و اطرافش فقط بینهایت رنگ و شکل بود. اون رنگ ها خیلی زیبا بودن و یادش اومد شکلی هایی که میدید رو قبلا دیده بود. یادش اومد اون نقاشی های دیوار اتاق مادربزرگه همین شکلی بودن. الان میفهمید از کجا اومدن.
خیلی زیبا بود ولی یه چیزی از درونش بهش میگفت
غرق در زیبایی نشو!
فهمید این صدا از کجا میاد. این یکی از همون ذکر هایی بود که مادربزرگش داشت میگفت. الان معنیش رو میفهمید.
فهمید که باید جلو تر بره.
سقف یه گنبد نارنجی بود. خیلی زیبا بود. بینهایت دور بود ولی حس میکرد داره بهش نزدیک میشه.
یه چیزی از پشت بهش فشار میورد. و جلو میبردش.
یادش نمیومد چند ساله اینجاست. چقدر زمان گذشته. اصلا زمان یعنی چی.
به گنبد نارنجی که رسید، یه کلمه ی دیگه از ذکر های مادربزرگه رو فهمید.
اون میگفت که باید بمیری!
یهو یه حسی از درونش ظاهر شد که انگار داشت وجودش رو میدرید. انگار هزاران چاقو از درونش داشتن پوستش رو میدریدن و میخواستن پوستش رو پاره کنن. هر چند که الان بدنی نداشت. ولی اون مرز محدوده ای که توش خودش رو حس میکرد، داشت از داخل پاره میشد.
چیزی مشخص نبود ولی حسی که میکرد این بود که چیزایی که باعث درد کشیدنش میشد، تعاریفی بود که اون رو تعریف میکردن. اسمش، بدنش، سنش، خانواده و دوستاش، قدش و همه ی صفاتی که پسر رو از بقیه آدم ها متمایز میکرد. هر دفعه از یکیش دل میبرید، یکی از چاقو ها یکی از این جداره هایی که شبیه یه حباب دورش رو گرفته بودن رو پاره میکردن.
از طرفی میدونست باید تسلیم بشه ولی از طرف دیگه یه صدایی از درونش میگفت واقعا میخوای بمیری؟ این همون مرگه که همه میگفتن.
هر دفعه مقاومت میکرد، بیشتر درد حس میکرد. بعد یه مدت که به اندازه ی هزار سال یا شاید چند ثانیه حس میشد، درد تموم شد و از مرز اون گنبد نارنجی رد شد. مادربزرگ راست میگفت. باید تسلیم شد. باید تسلیم شد و به این حس مرگ مقاومت نکرد.
بعد از این، وقتی هیچ صفتی براش باقی نمونده بود، دیگه محدود به فضا نبود. متوجه شد که `خیلی وقته` که محدود به زمان هم نیست. خنده دار بود. خیلی وقته!.
به خودش گفت من که الان محدود به هیچی نیستم، نکنه من خدا ام؟ آره من خدا ام! پس چرا این همه وقت نمیدونستم.
یه غرور خاصی داشت. یادش میومد که همه چیز رو خلق کرده. تو این فکر ها بود و میخندید. یکم به دور و برش دقت کرد و گفت، این نباید درست باشه. من خدا نیستم. تو خدا نیستی. این هم یه صدای دیگه از درونش بود. یکی از ذکر های دیگه مادربزرگ این بود. یه راهنمای دیگه برای مسیرش.
حالا که تمام محدودیت هاش شکسته شده بود باید دوباره برای خودش یه محدودیت هایی تعریف میکرد. وگرنه بدون گذشت زمان و نداشتن مکان تا ابد تو این فضا گیر میکرد. فضایی که حس میکرد توش خداست. ولی به چه درد میخوره.
به خودش یاداوری کرد که باید جایگاه خودش رو بشناسه. باید بدونه برای چی اینجا اومده. میخواست آینده خودش رو ببینه.
وقتی تعاریف رو برای خودش دوباره ساخت، فضا از بینهایت نور تبدیل، تبدیل به چیز های معنی دار شد.
زیر پاهاش گنبد نارنجی رو میدید. الان روی اون گنبد بود. اطراف اون گنبد ماشین هایی بودن که از جنس نور و جواهرات درخشان بودن. یه موجوداتی هم که نیمه ماشین و نیمه زنده بودن داشتن روی اونها کار میکردن. به چشمهاشون که نگاه میکرد، میتونست باهاشون تله پاتی کنه. میتونست بدون حرف زدن سوال بپرسه و جواب بده. اون موجودات هیچ احساسی نداشتن. انگار از چند صد هزار سال پیش تا چند صد هزار سال بعد روی این ماشین ها باید کار کنن و نه خوشحال بودن نه ناراحت. وظیفهاشون رو انجام میدادند. کل هدفشون درست انجام دادن کارشون بود.
همه چیز شبیه چرخدنده و ماشین بود. نمیفهمید که چخبره واقعا ولی حسی که داشت این بود که اینا چرخدنده ها پشت دنیایی که توش بود هستن. این موجودات، خیلی رو دقیق انجام دادن کاراشون حساس بودن. شاید برای همین بود که علومی که تو دنیا بود تا حدی دنیا رو قابل پیشبینی میکرد. چون همه چیز بر اساس قوانین جلو میرفت. این موجودات احساسی هم نداشتن پس یه کار رو همیشه مثل دفعه اول دقیق انجام میدادن.
حس میکرد سفرش با ذکر های مادربزرگ هدایت میشد. تو این فضای بینهایت بزرگ حتما گم میشد اگه تنهایی میرفت.
حس عجیبی داشت. اون فضا بوی اون دودی که استشمام کرده بود رو میداد. بوی فلز داغ و پلاستیک سوخته خفیف.
رفت جلو و رسید به موجودی که مسئول گذر زمان بود.
یه دستگاهی جلوش بود که این موجود یه چیزی رو روی اون دستگاه حرکت میداد. همه چیز از نور بود و این همه چیز جدید برای اون قابل توصیف نبود. ولی متوجه شد که این موجود میتونه زمان رو کنترل کنه. وظیفه اش اینه که تو هر نقطه ای از فضا، زمان اونجوری که باید، بگذره. اومد ازش سوال کنه که آینده اش چیه. رابطه با این دختر چه چیزی رو براش رقم میزنه. به چشم های موجوده نگاه کرد . سوال رو تو ذهنش پرسید. موجوده گفت تو حق نداری سوال بپرسی.
اینجا تو فقط ناظری.
چیزی رو که لازم داشته باشی رو بهت میدیم. ولی اون چیزی نیست که تو بخوای بپرسی. ما میدونیم تو چی لازم داری.
اگر کسی اینجا بیاد کاری که باید رو براش میکنیم ولی تو خاص هستی. تو رو مادربزرگ فرستاده و این ذکری که همراهت داری، برنامه ی ما رو عوض میکنه.
ما برای مادربزرگ تو احترام زیادی قائلیم و اون خدمات زیادی به ما کرده. بهش بگو که منتظرشیم و دوست داشتیم مثل گذشته خودش رو ببینیم.
و پسر رو به دستگاه وصل کرد. ارتباط فیزیکی ای وجود نداشت ولی دنیای اطراف پسر تبدیل به یک گوی طلایی شد. بعد یک طرف گوی شفاف شد و پسر خودش رو دید. خودش رو دید! کاملا خودش رو شناخت. موجود بهش گفت که حواست رو جمع کن.
خودش رو میدید که داشت با دختری شام میخورد. چهره دختر معلوم نبود.
یکم جلوتر رفت و خودش رو در حال خواستگاری از دختر دید. چهره ها محو بودن. هر وقت روی چهره ها تمرک