نوشته های من

از تجربه ی بودن

نوشته های من

از تجربه ی بودن

نوشته های من

به شکل زیبایی تصادفی

Instagram
www.instagram.com/maddy.tu.ra

drafter/ English
dra-fter.blogspot.com

بایگانی
آخرین مطالب
محبوب ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر

اولین خاطرات

دوشنبه, ۱ مهر ۱۳۹۸، ۰۷:۲۸ ب.ظ

سلام

دیشب داشتم توی حافظه ام میگشتم.

میخواستم ببینم اولین خاطراتم چه شکلی بود.

یاد دبستان افتادم. چقدررر بچه بودم. یادمه حیاط مدرسه یه دنیایی بود برای خودش. یه جاهاییش رو نمیرفتم. یه جاهاییش رو زیاد میرفتم. چقدرر زمان دیر میگذشت. بین یاد گرفتن حرف الف تو اول دبستان تا حرف ث یادمه نزدیک یک قرن گذشت! یادمه برای ث، مثالش لثه بود. ذ هم از آخرین درس ها بود که کلمه لذیذ توش بود که خیلی کلمه نچسبی بود.

زمان خیلی خیلی کند میگذشت!

به اندازه ی چند سالِ الان تک تک سال های مدرسه ابتدایی طول کشید. مثلا کتاب ها رو میدیدم و یه جوری به آخرای کتابا نگاه میکردم که انگار هیچ وقت به تهش نمیرسیم.

حس میکردم انقدر رسیدن به ته کتاب انتظار دوری هست. انقدر که بزرگ میشم وقتی به تهش برسیم.

درکی که از گذر زمان داشتم، درک الان نبود. الان همه چیز پکیج شده. روز و ماه و فصل و سال. زمان پیوسته بود اون موقع. صبح تا شب خیلی طول میکشید. حتی وسط ظهر میخوابیدم و بیدار که میشدم انگار یه روز جدید بود. 24 ساعت 48 ساعت بود. حداقل.

تو زمان های مختلف قلمرو های مختلف تو حیاط مدرسه داشتم که توشون میرفتم. مدرسه یه اتاقای اسرار آمیزی داشت که درشون هیچ وقت باز نمیشد. یه بار که مستخدم رفته بود اتاق رو تمیز کنه مثلا انگار یه قاره جدید کشف شده بود. بچه ها اومده بودن و میگفتن نبودی اونجا رو باز کرد و توش چی و چی بود. 

یادمه یه بار معلم گفته بود از روی یکی از درس ها بنویسید که راجع به شتر بود (؟!) 18 خط بود. میفهمید؟ 18 خط! یادمه راجع به پلک هاش بود که توی طوفان شن میتونست یه کاری بکنه.

دستم درد گرفته بود و این به عنوان یکی از سخت ترین تکلیف های زندگیم بود.

یادمه هر چند وقت یه بار متوجه فراموش شدن گذشته میشدم. خیلی عجیب بود که یادم نمیومد بچگی ام چه شکلی بود. و منظورم از بچگی 1 سال قبلشه مثلا. الان به فراموشی عادت کردم. این که یادم نیست هفته پیش چی کار کردم مهم نیست برام.

خیلی زمان بی رحمه. خیلی سریع میگذره و کاری نداره ثبتش کردیم یا نه.

یکی از چیزایی که مدرسه خوب یادمون داد، فراموشی بود. عادت کردن به این که سر کلاس بشینیم و یهو یادمون بیاد که اصلا یادم نیست جلسه پیش چی درس داده معلم. معلم ها هم همیشه میگفتن که بخونید درس جلسه پیش رو که یاد آوری بشه و هیچ وقت تقریبا این کارو نکردم.

ولی ایده ی انجامش رو دوست داشتم :) .

فکر کردن به گذشته خیلی سخته. خیلی وقتا نمیتونم احساساتم رو کنترل کنم وقتی به گذشته فکر میکنم. چون همه چیز ساده تر بود.

سوار شدن روی صندلی عقب اتوبوس، اتفاق مهم اون روزم میشد.

اتفاق مهمی میشد که بعد 20 سال، از یه دوره ای از زندگی یه نشستن روی صندلی عقب اتوبوس یادم میاد.

خیلی همه چیز قشنگ تر بود. همه چیز سورپرایز کننده بود و از دیدنش تعجب میکردم. کنجکاو بودم و سوال میپرسیدم.

یه بار تو مهدکودک یه حرف بدی زدم، 

گویا میرفتم تو کوچه و از بچه های کوچه حرفای بد یاد میگرفتم!!! برای همین از یه زمانی به بعد دیگه من هیچ وقت رنگ بیرون رو ندیدم  :)) چون بچه های کوچه بی ادبن!

یه بار تو مهدکودک یه حرف بدی زدم، مربی گفتش برم دهنم رو با آب و کف و صابون بشورم! هیچ درکی نداشتم که چه کمکی به این موضوع میکنه و چرا باید این کار رو انجام بدم و رفتم دستشویی و صابون رو دیدم و فقط یکم آب ریختم رو صورتم اومدم بیرون. شاید اولین دروغیه که یادمه گفتم :).

بخاطر یه حرفی که نقشی تو یادگرفتنش نداشتم و نمیدونستم یعنی چی، مجازات شدم و نتیجش این شد که اولین کار اشتباه عمدی زندگیم رو بکنم!

کل بچگی یه حجم زیادی Auto pilot بود که تو یه لحظاتی به خودم میومدم و میدیدم چقدر زمان گذشته از آخرین دفعه ای که این کارو کردم. الانم همینه. الانم همینه ولی کمتر آگاه هستم بهش. عادت کردم. مدرسه خوب عادتم داد برای فراموشی.

خداحافظی از کوچه ی اولین خونه ای که یادمه توش بودیم رو یادمه. بچه های کوچه بازی میکردن و دو تا داداش بودن که من باهاشون بازی میکردم. بهم یه آدامس نعنایی شیک داد یکیشون و اون آخرین دفعه که دیدمش بود. فکر کنم اولین آدماس نعنایی شیکی بود که خوردم و یادمه.

یادمه تو خیابون خیلی مادرم رو اذیت میکردم. یه بار رفتش تو یه مغازه و قایم شد و من حس کردم گمش کردم. کلی گریه کردم و نهایتا باعث تربیت شدنم شد ولی انقدر شوکش بزرگ بود که یادمه بعدش، یه بار تو خونه که بودیم مادر و پدر رو دیدم و گفتم اون روز که گم شدم، آیا مادر اصلیم منو پیدا کرد یا اینا یکی دیگه اند؟ اینا کی اند اصلا؟؟ چجوری بفهمم مادر اصلیم این هست؟

یا حتی اولین و محو ترین خاطره ها از خانواده ام رو یادمه و یادمه چقدررررر بچه بودن :)) یکی دو سال از من بزرگتر بودن که بچه دار شدن دیگه :)) خیلی بچه بودن. 25-26 سالگی که سنی نیست! :)

خیلی سخته بچه بودن ولی خیلی باحاله.

از زندگی تو گذشته خوشم نمیاد. خیلی ناراحت کنندس فکر کردن به این که زمان میگذره و چیزای کمی ازش میمونه. یکی میگفت فقط وقتی روحت زخمی بشه یا اتفاق خاصی بیفته تو حافظه ات ثبت میشه و اینجوری حساب کنی، 99.9% زمانی که میگذرونیم گم میشه. خیلی ناراحتم میکنه که نمیتونم کنترلش کنم. 

دلیل وبلاگ داشتنم همینه شاید. دوست دارم حافظه ام رو ثبت کنم. یه حس درونی نیاز به جاودانگیه شاید. شاید حس میکنم به بی رحمی زمان غلبه میکنم. 

  • ظریف

نظرات (۹)

چند روز پیش دوستم داشت یه خاطره از اول دبستانش تعریف می‌کرد، یه چیزی که اذیتش کرده بود. هم حرف اون، هم این پست شما، منو یاد خاطره‌های خودم انداختن که بیشترشون هم چیزای جالبی نیستن. بعضا اتفاقای خوب هم یادم مونده ولی انگار بیشتر باید به مغزم فشار بیارم که یادم بیان. در حالی که اون وقتایی که دعوا می‌شدم یا بعضی اتفاقایی که باعث خجالت یا استرسم می‌شدن رو خوب یادم مونده!

 

بچه‌های کوچه‌ی ما خیلی بی‌ادب نبودن، من که همه‌ش تو کوچه بودم :)) 

پاسخ:
چجالبه که اتفاقای شبیه به هم همزمان می افتن. صحبت دوستتون و پست من. این اخیرا تو زندگیم زیاد شده و یه کانسپتی هست به اسم Synchronicity که برای بعضیا پیش میاد. مثلا یه عددی رو زیاد میبینن یا اتفاقای مشابه زیاد می افته براشون. دوست داشتید بخونید.

آره واقعا دردناکن خیلی خاطره ها. برای همینه که وقتی عقب میرم سخته تحملشون.

:)) شما بی ادبه بودید شاید :)))) 

دوران کودکی خیلی جالب بود. منم بعضی وقتا بهش فکر می کنم.

وقتی بچه بودم درعین هوشیار بودن به شدت خنگ و هواس پرت بودم. هیچ درک درستی از مفاهیم نداشتم. مثلا نمی دونستم امتحان چیه؟ اصلا چرا باید آماده شد براش؟ اجازه گرفتن سر کلاس به چه دردی می خوره؟ 

یه سری خاطرات با تحکم عجیبی تو ذهن آدم ثبت میشن. خیلی ناراحت کنندس که اکثرا پرشده با احساسات منفین. اون بخش از ناچاری کودکیمو دوست نداشتم که بی سپر و گیرافتاده بودم بینشون.

پاسخ:
جالبه که خاطره هایی که منفی هستن انقدر بیشتر میمونن تا مثبت ها. 
قشنگ گفتید که بی سپر و گیر افتاده بینشون :) منم خیلی خوشحال ترم الان نسبت به اون موقع. خیلی گند میزدم منم. بجز یه دوران کوتاهی، معمولا همیشه شاکی بودن همه از دستم:))
یا اون خاطره هایی که شاکی بودن از دستم بیشتر یادم مونده ؟؟
  • محال ‌‌‌
  • ادراک فاصله فضایی براساس موانع و نشانه‌هایی که بین دو نقطه وجود دارند در ذهن محاسبه می‌شوند. مثلا فرض کنید بین نقطه آ تا ب یک‌بار چند بشکه، چند گلدان، دو-سه درخت وجود دارد و بار دیگر  هیچ شی و وسیله‌ای بین این دو نقطه نیست. مغز شما برای تخمین فاصله بین دو نقطه آ و ب در حالت اول فاصله بیشتر را متصور می‌شود در مقایسه با حالت دوم. به زبان دیگر دونقطه آ و ب در حالت اول دورتر از حالت دوم دیده می‌شوند. چنین سازوکاری در ادراک فاصله زمانی نیز وجود دارد. بین دو نقطه زمانی میزان تجربه‌های جدید و غیرتکراری و خرق‌عادت‌هاست که فاصله بین دو نقطه زمانی را در ذهن مشخص می‌کند. باز فرض کنید از ساعت آ تا ب را شما به دو صورت می‌گذرانید. مثلا یک بار مانند همیشه کارهای معمول آزمایشگاه را انجام می‌دهد. و بار دیگر این بازه زمانی را صرف بازدید از یک منطقه حفاظت‌شده می‌کنید. در ذهن شما زمان در حالت اول سریع‌تر از حالت دوم می‌گذرد.

    در کودکی هم چون بیشتر تجربه‌ها جدید و غیرتکراری است، تخمین فاصله زمانی نیز معلولا در آن برهه طولانی‌تر است. 

    پاسخ:
    همممممم 
    ببینید بیاید یه کاری کنیم. ما بلاگرا پیشنویس بدیم شما بنویسید مطلب رو :))
    بسیار خوب گفتید ممنون

    آخ برا منم خیلی پیش میاد :/ چیز عجیبیه. میرم می‌خونم، مرسی.

     

    + نخیرم خیلی هم مودب بودم :))) تازه یه خانومه هم بود بهم گفته بود حواسم به پسر کوچیکش و دوستش باشه که بی‌ادبی نکنن :))

    پاسخ:
    منم الان که فکر میکنم دخترا معمولا شر و بی ادب نبودن. پسرا شر بودن. 

    چه خاطراتی :))

    حرف بدی که یادگرفتینو یادتون هست؟

    من الان یادم اومد تو مهدکودک بهمون میگفتن یکجاتون که میخاره فقط از روی لباس بخارونین نباید مثلا دستتونو لباس بدین بالا بعدبشورین!!

    این قضیه ی دهن شستن هم که من مامورش بودم میشستم کنار بزرگتره ها، دونه به دکنه ی حرفای زشتشون رو دستور تطهیر صادر میکردم😂

    اونام همه رو میگفتن، اخرش میرفتن یکجا میشستن🙄😂

     

    پاسخ:
    :)) 
    نه واقعا یادم نیست چی بود. اون موقع که گفتم اتوپایلوت بودم و وقتی برخورد شد باهام حافظه شروع به ثبت کردنش کرد.
    :)))) خخخخخ
    خیلی خوب بود

    مگه متولد چند هستید?

    پاسخ:
    هفتاد و خورده ای :)

    خیلی خوب بود :) با هر خطی که خوندم خاطره های خودم هم یادم اومد.

    اولین خاطره ی من هم با یه فلش دوربین عکاسی توی ذهنم ثبت شده، و خود اون خاطره هم شبیه عکسه، بدون هیچ اطلاعات دیگه ای :)

    اون موندگاری خاطره آدامس شیک هم خیلی جالب بود. :)

    زندگی چقدر عجیب می گذره!!

    پاسخ:
    ممنونم خوشحالم از نظر مثبتتون.
    جالبه! فلش! بهش فکر نکرده بودم. اونم احتمالا چیزی هست که اولین بارش، ترسناک و خاص باید باشه که مورد خوبیه برای ثبت شدن.
    :) آره یادش بخیر. اون موقع هم فکر کردم دفعه بعد کی میبینمشون؟ که جوابش هیچ وقته :)

    زندگی خیلی پیچیدس لامصب.

    اوهوم منم ذهنم همین بود 

    اما ایناییزنوشتید کپ دهه شصتیها بود 

    پاسخ:
    جالبه نمیدونستم! جالب

    حقیقتش زندگی کلا سخته، اگر فراموش نکنیم خیلی سخت تر میگذره. من با وجود اینکه دوست ندارم گذشته را مرور کنم ولی خود دلم براش تنگ میشه چرا که مثلا با یه شکلات خوشحال می شدم و واقعا عشقم این بود که تو کوچه فوتبال بازی کنم ولی الان متاسفانه فقط دارم برای به دست آوردن این چیز و آن چیز می دوم و استرس را تحمل می کنم.

    پاسخ:
    درسته. سخته. یه جورایی همون بچه ها ییم که چیزای معمولی برامون عادی شدن و یه چیزای جدیدی درست کردیم که یکم خوشحال ترمون کنن
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی