نوشته های من

از تجربه ی بودن

نوشته های من

از تجربه ی بودن

نوشته های من

به شکل زیبایی تصادفی

Instagram
www.instagram.com/maddy.tu.ra

drafter/ English
dra-fter.blogspot.com

بایگانی
آخرین مطالب
محبوب ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر

۳۷ مطلب با موضوع «عمومی :: نظرات و تحلیلای شخصی! :: shower thoughts :: دینی/عقیدتی :: سیر انفسی و آفاقی» ثبت شده است

درسی از تاریخ

سه شنبه, ۱۲ آذر ۱۳۹۸، ۱۲:۴۱ ب.ظ


سلام

یکی از درس های تاریخ اینه که وقتی به حق رسیدی باید حواست باشه کله ات رو از دست ندی.

یعنی کسی که به حق رسیده متاسفانه نمیتونه خود حقیقت رو بگه. چون شیاطینی که بدن آدما رو تسخیر کردن، موجودات جالبی اند

در مقابل حقیقت یه کاری میکنن که آدما گارد بگیرن و احساس ناراحتی(راحت نبودن) کنن!!

قطب نمای حقیقت خیلی عمیق و درونمونه این می‌تونه راهنمای خوبی تو این راه پیدا کردن خدا باشه. ا

این متن هم یه سیگنال از قطب نمای حقیقت جوت ای آدمیزاد

یه نشونه هم میتونه باشه برای خودمون که خودمون رو تو نقشه کثافت این دنیا پیدا کنیم. ببینیم چند چندیم؟ 


بنظر بنده هر وقت فکر کنیم خدا رو پیدا کردیم دقیقا نقطه شروع کثافت کاری شیطانه. دقیقا همون جایی که خدا رو پیدا کردیم و تعریفش کردیم کار تمومه.

همون جایی که یه نفر حرفی از چیز حقیقی تر زد و خواستیم دهنش رو ببندیم یه نشونه است.

شیطان یه چیز بیرونی نیست. درونمونه و با احساسات کار میکنه. هر وقت از چیزی بدت اومد بهش زل بزن. ببین که دقیقا چیه. اگه سرتو میخوای برگردونی بدون این از جنون درون خودته.

اگه کثافت و حالت تهوع حالت رو بهم میزنه، شاید یه سیگناله به خودت که ببینی این غذایی که خیلی دوست داشتی بخوری حقیقتش چه شکلیه. حقیقت این دنیا که shit رو خوشگل میکنه و دلت براش ضعف میره چیه.


سخته زنده بودن. تو ریک اند مورتی یه موجودی هست به اسم meesek یا همچین چیزی. تیکه کلامش اینه. وجود داشتن درد داره :) 

  • ظریف

عیسی (ع) شناسی - 2

دوشنبه, ۱۱ آذر ۱۳۹۸، ۱۱:۲۸ ب.ظ

سلام 

بعضی کامنتای پست قبلیه اینجوری بود که بنظرم اومد که بنظرشون اومده میخوام کسی رو مسیحی کنم. نمیدونم کجای این وبلاگ به یک مبلغ دین میخوره. میخواستم اولا بگم که قضیه 2000 سال پیش چی بوده. و در ثانی من هیچ علاقه ای به جذب مردم به دین هایی که زنگ زدن ندارم. 

اگه تو قرآن داستان حضرت عیسی نبود، به اندازه خیلی زیادی حتی دلیل وجود داره که حتی ایشون وجود نداشته و داستانش یک حرکت از جانب رومی ها بوده ولی خب من به متن قرآن اعتماد دارم. فکر نکنمم وارد اون بحث بشم. 

من اون معجزه رو ندیدم و مطمعن هستم که کسی ازم انتظار نداره که اون معجزات رو قبول کنم چون تو یه سری کتاب قدیمی نوشته شدن. ولی بنظرم تاریخ لازم نیست اتفاق اتفتاده باشه. همینقدر که مردم قبولش داشته باشن مهمه.   

بنظرم سیر خدا شناسی از درون هر کسی باید اتفاق بیفته و این دین ها صرفا یک مدل فکری هستن که یه جوابایی هم میدن. ولی هر کسی چشم بسته دنبالشون رفته، سرنوشت خوبی نداشته. 

چیزای دیگه ای هم از طرز فکرای دیگه هم من زیاد مینویسم. میخوام کسی رو بودایی کنم؟ یا ...؟ نه. اینا صرفا طرز فکره برای باز شدن این چارچوبی که جامعه برامون تراشیده و فرهنگ بهمون غالب کرده که یک موجود محدود به مرز های سرزمینمون نشیم. کسی بشیم که بتونیم در ابعاد کل این سیاره فکر کنیم.

خودمم چیز زیادی بارم نیست. اینا یجورایی یادداشت های سیر درونی خودمه. 

و در ادامه این پست قبلیه.


همچنان حضرت عیسی برای مردم از کارایی که باید بکنن میگن:


کمک به نیازمندان

مراقب باشید که کار درست رو به قصد دیده شدن جلوی بقیه انجام ندید. اگر انجام بدید هیچ پاداشی از "پدر" در بهشت نخواهید داشت.

وقتی به نیازمند کمک میکنید تو بوق و کرنا نکنید. چون این کار رو منافق ها و ریا کار هاست که در سینگاگ(محل عبادت یهودی ها) ها  و در خیابان ها انجام میدن که برای بقیه خوب جلوه کنن و مورد احترام قرار بگیرند. من به حق به شما میگم که اونا پاداشی که میخوان رو گرفتن! (میخواسته دیده بشه و دیده شده) 

وقتی به نیازمندی کمک میکنید، کاری کنید که دست چپتون از دست راستتون خبردار نشه و کارتون در خفا باشه. اون موقع است که "پدر" که دیده چه چیزی در خفا اتفاق افتاده پاداشتون رو میده. 

که جالبه اینم بنظرم. نیت کردن و هدف گذاری کردن برای کار ها برای اینا هم مهم بوده. فکر کنم یکم جلوتر میگه که خودتون مشخص میکنید کارایی که انجام میدید کجا تاثیر دارن. میتونید تو این دنیا ذخیره کنید و بعد مرگ از دستشون بدید یا نه میتونید تو جایی که جاودانه است ذخیره کنید و ازین جور داستانه


دعا/ عبادت

و وقتی عبادت میکنید شبیه منافق ها/ریا کار ها نباشید که دوست دارن در سینگاگ ها و خیابون ها عبادت کنند که توسط بقیه دیده بشوند. من بهتون دوباره میگم که اون ها پاداششون رو دریافت میکنن(مثل بند قبلی) 

وقتی شما میخواید عبادت کنید، به اتاق خودتون برید، در اتاق رو ببندید و عبادت کنید "پدر" رو که دیدنی نیست. بعد "پدر" که میبینه کاری رو که در خفا انجام میشه پاداشتون میده. و وقتی که عبادت میکنید، شبیه پگان ها(یه گروه دینی دیگه) شروع به تند تند و بی معنی حرف زدن نکنید. چون اونها فکر میکنند که چون کلمات زیادی میگن، حرفشون شنیده خواهد شد. شبیه اون ها نباشید چون "پدر" قبل از این که چیزی رو بخواید، میدونه. 

و اینجوری باید دعا کنید:

ای پدر ما در بهشت(عرش خدا)

اسم تو مقدس باد

قلمرو تو جاودانه باد

چیزی که میخوای انجام میشه

روی زمین انگار که زمین بهشت هست(زمین دقیقا همون طور که به عرشت احاطه داری تحت کنترل تو باشه باشه)

امروز، نان امروز ما رو بده

و قرض های ما رو ببخش.

همونطور که ما کسایی که بهمون بدهی دارند رو میبخشیم

و مارو از وسوسه ها حفظ کن و ما رو از شیطان حفظ کن. (کار شیطانی)


استفاده از ضمیر جمع ما برام جالبه اینجا. دوباره برمیگرده به دعا کردن برای همه. برای یه موجود بزرگتر در ابعاد اجتماعی

ر.ک. به 7 چگالی کانچسنس که چند تا پست قبل بود.


و بدونید که اگه گناهای بقیه رو ببخشید، خدا گناهاتون رو میبخشه و برعکس.


البته تو دین یهودیت فکر کنم دعای و عبادت گروهی نداشته باشن. تنها جایی که عبادت گروهی دیدم توی اسلام و یه سری مدیتیشن ها که چند نفر انرژیشون رو همسو میکنن بوده. 


روزه گرفتن

وقتی روزه میگیرید بی حال بنظر نیاید شبیه ریا کار ها!! که چهرشون رو خراب میکنن که به بقیه بفهمونن روزه اند. که دوباره اونها پاداشی که میخواستن رو گرفتن. ولی من به شما میگم که وقتی روزه میگیرید روی سرتون روغن بمالید (ازین کارایی که قدیما که کرم و... نبوده میکردن، بعضیا میگن این روغنی که ازش حرف زده میشه روغن ماریجوانا که CBD زیادی داره هست. که قدیما استفاده میشده و الان دوباره داره محصولات CBD دار برمیگرده. تو کانادا محصولاتش فروخته میشه و برای سلامتی گویا خوبه) و صورتتون رو بشورید. و دوباره همون چیزایی که قبلا گفتن راجع به اهمیت خفا. 


که بنظرم نکته جالبی گفته. نمیخوام مقایسه رو بنویسم ولی ماه رمضون خودمون رو با این چیزایی که میگه مقایسه کنید.

مثلا مجبور میکنن مردم رو ادای روزه گرفتن در بیارن در حالی که روزه نیستن. اصلا کل قضیه سختی کشیدنه. سختی کشیدن تو اون 7 چگالی کانچسنس یکی از کاتالیزور هایی هست که سطح آدم رو بالاتر میبره. و ما به روزه یه جوری نگاه میکنیم انگار خدا گفته حتما انجام بدید وگرنه چوب تو آستینتون میکنم و میخوایم به راحت ترین روش ممکن تمومش کنیم.


بقیش رو با یکم تحلیل بعدا مینویسم. البته که تو کامنتای پست قبلی به خیلی هاش اشاره کردم ولی منظم تر مینویسم بلکه مفید واقع بشه


  • ظریف

عیسی (ع) شناسی - 1

يكشنبه, ۱۰ آذر ۱۳۹۸، ۱۰:۵۷ ب.ظ

سلام


امروز حوصلم سر رفته بود و گفتم برم ببینم این که خدا میگه که برید و به آنچه به پیشینیانتون فرستادم ایمان بیارید دقیقا چیه. 

خوندن انجیل خیلی وقتا برام اینجوری بوده که باز کنم و یه چیز شانسی پیدا کنم و سر و تهش رو هم نفهمم ولی این دفعه از اول اول عهد جدید New Testament شروع کردم ببینم داستان چیه.


یه قسمتی همین اوایلش هست که حضرت عیسی میرند بالا و برای مردم شروع میکنن حرف زدن. چند تا حرف جالب میزنه راجع به این که چی کارا باید بکنن.

خیلی خلاصه مینویسم تا لپ کلام رو گفته باشم. دوست دارید خودتون برید با جزییاتش بخونید.


قضیه اینجوریه که انجیل یکم راجع به این که چجوری شد حضرت عیسی(ع) بدنیا اومدن و بعدش حواریونشون رو پیدا کردن حرف میزنه. چهار تاشون ماهیگیر بودن و حضرت عیسی میبینتشون و میگه که بیاید دنبال من که بجای این که از دریا ماهی بگیرید، از مردم ماهیگیری کنیم! (استعاره جالبیه)

بعد راه میفتن به سمت شهر Galilee یا الجلیل به عربی و میرن توی سینگاگ ها(جایی که یهودیا میرن خدا رو پرستش کنن) و شروع میکنه پیامی که براشون اورده رو میگه. یه عالمه بیماری مثل صرع و کسایی که تسخیر شده بودن توسط شیطان (احتمالا بیماری یه دسته از بیماریی که ما الان تو بیمارستان روانی نگه میداریم) و فلج و ... رو شفا میدن. و کلی آدم دنبالش راه میفتن.


وقتی که این گروه آدم ها رو جذب کردن، میرن بالای یک بلندی و براشون این ها رو میگن:

1- برکت به کسانی که فقیر هستن در روح (یعنی فکر کنم از بعد روحانی بهشون برکت میرسه نه مادی) و عرش خدا(بهشت ؟) برای اون ها خواهد بود

2- برکت به کسانی که عذادار هستند. که آسایش خواهند یافت.

3- برکت به کسانی که meek هستند. که تو پست قبلی یک برداشت ازشون رو نوشتم، کسایی که شمشیر غلاف میکنن و ... . که زمین رو به ارث خواهند برد.

4- برکت به کسانی که تشنه و گرسنه حقیقت هستند و از حقیقت سرشار خواهند شد.

5- برکت به کسانی که مهربان هستند که بهشون مهربانی خواهد شد

6- برکت به کسانی که قلب پاکی دارند (بنده های مخلص؟ قلب خالص؟) که خدا رو خواهند دید!

7-برکت به کسانی که صلح آور هستند. که آنها فرزندان خدا خواهند بود.

که البته یه نقدی که به مسیحیت وارده همین مدل حرف زدن حضرت عیسی است. مثلا تو یک سری متون گفته

I am a child of God 

I am the child of God

که جالبه. توی ترجمه این دوتا از زبون حضرت عیسی به یونانی و بعد به زبون های دیگه این گم شده. چون همین جا حضرت عیسی داره میگه که هر کسی میتونه یک فرزند خدا باشه. وقتی هم به خودش گفته من فرزند خدا هستم خیلی منظور اونجوری ای نداشته که اینا برداشت کردن. یعنی یه جور استعاره بوده که استفاده میکرده. حالا بگذریم.

8- برکت به کسانی که مجازات خواهند شد بخاطر راستیشون ! که بهشت و عرش خدا برای آنان خواهد بود. 

که این رو به شخصه دوست دارم.

بعد میگه که برکت به شما که وقتی راجع به من حرف میزنید، مردم بهتون دشنام میدن و مجازاتتون میکنن و حرفای بد بهتون میچسبونن. شاد باشید که امیدوار باشید که کلی پاداش در انتظارتون هست همونطور که پیامبر هایی که قبل شما بودند رو هم مجازات کردند!


بعد یکم بعد راجع به این حرف میزنه که حضرت عیسی، اصولا داشتند میگفتند که شما یهودیا اشتباه میکنید. بعد احتمالا یهودی ها بهش میگن که تو اومدی که قانون رو از بین ببری و انجیل اینجوری نوشته:

حضرت عیسی بهشون میگن که: فکر نکنید که من اومدم که قانون و پیامبر ها رو نقض کنم. من نیومدم که اینا رو از بین ببرم بلکه اومدم که تکمیلشون کنم. و بهتون قول میدم که تا آسمون ها و زمین از بین بروند، یک کلمه یا بهتر بگم، یک حرف یا بهتر بگم، یک حرکت قلم از "قانون" کم و زیاد نمیشه تا وقتی همه چیز کامل بشه. 

من خودم نمیدونم تا وقتی همه چیز کامل بشه دقیقا یعنی چی.

بعد میگند که هر کسی که ذره ای از این قوانین رو بزاره کنار، در عرش خدا خیلی تحقیر میشه و هر کسی که این قوانین رو انجام بده بزرگ خواهد بود در عرش خدا. 

و بعد میگه که اگر عدالتتون از عدالت روحانی ها و معلم های قانون (روحانی های اون زمان) بیشتر نشه، وارد بهشت خدا نمیشید که من نفهمیدم منظورشون چیه. منظورش اینه که تعالیم این ها کافی نیست یا همه رو داره فورس میکنه که مطالعه دین کنند؟ 


بعد از این شروع میکنن و یه تعدادی قوانین اجتماعی برای مردم میگن.


قتل:

حضرت عیسی میگن که همون طور که از خیلی قبل بهتون گفته شده بوده، نباید قتل کنید و هر کسی که قتل کنه باید قضاوت بشه. اما من میگم که هر کسی که نسبت به برادر یا خواهرش عصبانی باشه قضاوت خواهد بشه!  هر کسی که به برادر یا خواهرش راکا بگه(که یک کلمه آرامی(زبون حضرت عیسی) است به معنی حرف بد، حرفی که بار منفی داشته باشه) باید در دادگاه قضاوت بشه. هر کسی هم که کلمه احمق رو به کار ببره، خطر آتیش جهنم در انتظارشه. 

که جالبه بنظرم، قوانین سفت و سختیه که اگه کسی بهش عمل کنه واقعا موجود خاصی میشه.

پس اگه هدیه ای برای خدا اوردید(تو مایه های قربانی و زکات و ... خودمون) و میدونید که برادر یا خواهرتون چیزی ازتون به دل داره، هدیه رو جلوی در خانه خدا بزارید و اول برید و موضوع رو حل کنید و بعد برگردید. 

مسائل رو سریع حل کنید قبل رفتن به دادگاه. مسائل رو وقتی تو راه هستید با هم حل کنید، چون که بالاخره یک طرف ماجرا حق داره و قاضی شما رو به افسر نگهبان میسپاره و اون هم شما رو به زندان میندازه و تا آخرین ذره پولی که بدهکار هستید رو ندید آزاد نمیشید.

جالبه که این چیزا رو برای مردم لازم دونسته بازگو کنه.


زنا:

اینجاش واقعا بدرد امروز میخوره.

میگن که شنیدید که گفته شده که زنا نکنید. اما من بهتون میگم که هرکسی از روی شهوت به خانمی نگاه کنه، با قلب اون شخص زنا کرده. اگر چشم راستتون باعث لغزشتون میشه در بیاریدش و بندازیدش دور! خیلی بهتره که یک عضو بدن رو از دست بدید تا این که کل بدنتون در آتش جهنم بیفته!

بعضی وقتا حس میکنیم که دین اینا خیلی ساده تره. ولی اینطور نیست.

و اگر دست راستتون باعث لغزشتون میشه، دوباره همین طور. 

که خیلی وقتا این گناه رو خیلی کوچیک درنظر میگیریم. در حالی که شواهد خیلی زیادی راجع به اثرات خیلی منفیش وجود داره.


طلاق: 

واقعا ترتیب قوانینش رو دوست دارم. 

این گفته شده که هرکسی که زنش رو طلاق بده، باید به اون یک برگه تایید بده که طلاق گرفته. (باید رسمی باشه!)

من ولی میگم که هر کسی که زنش رو طلاق بده، بجز به دلیل خیانت جنسی، زنش رو قربانی زنا کرده و هر کسی که با زن مطلقه ازدواج کنه، مرتکب زنا شده. 

که خیلی خیلی جالبه دیدگاهش!


قسم:

دوباره، این به شما گفته شده که قول تون رو نشکنید. اما من میگم که کلا قسم نخورید. به هیچ چیزی قسم نخورید، نه به بهشت خدا، نه به عرش خدا، نه به زمین نه به اورشلیم نه به سرتون! چون حتی یک مو رو نمیتونید مشکی به سفید یا بالعکس کنید، فقط بله یا خیر بگید. هر چیزی خارج از این از جانب شیطان میاد.

که اینم موضوع جالبیه. حالا قدیما به اورشلیم و زمین و ... قسم میخوردن ولی الان فرق کرده سیستم قسم خوردنمون. 


چشم برای چشم: (قصاص)

شنیدید که گفته شده، چشم برای چشم و دندان برای دندان،

اما من بهتون میگم که اصلا با یک شخص بد، مقابله و مقاومت نکنید. اگر سیلی به گونه راستتون زد، صورتتون رو برگردونید و اون یکی گونه اتون رو به سمتش بگیرید. اگر کسی میخواد ازتون شکایت کنه و لباستون رو بگیره، کتتون رو هم بهش بدید.

توجه کنید که اون زمانا کت و لباس خیلی چیز ارزشمندی بوده. چند نسل به ارث میرسیده. 

اگه مجبورتون کرد که یک کیلومتر راه برید، دو کیلومتر راه برید. 

دقیقا نمیدونم این کجا به کار میومده!

به کسی که ازتون درخواست میکنه بدید و از کسی که ازتون قرض میخواد رو برنگردونید.


عشق به دشمن:

شنیدید که گفته شده که همسایه ات رو دوست بدار(عاشقش باش) و از دشمنت تنفر داشته باش. 

من میگم که دشمنانتون رو هم دوست بدارید و برای کسانی که شما رو مجازات میکنند هم دعا کنید. که شاید شما فرزندان خدا در بهشت باشید.

این قضیه فرزند بودن خیلی بنظرم مشخصه که به معنی خود کلمه نیست. Alan watts هم یک سخنرانی راجع به این داره که شاید یه بار نوشتمش.

اوست که باعث میشه خورشید بر روی خوبی و بدی طلوع کنه و باران رو برای انسان های راستین و غیر راستین میفرسته.

که بنظرم اینم خیلی مثال جالبیه، چون من خودم اینجوری هیچ وقت فکر نمیکنم. صفت خیلی عجیبیه برای اکتساب

اگر کسانی که دوست دارند رو فقط دوست داشته باشید، چه پاداشی انتظار دارید بگیرید؟ حتی مالیات گیر ها هم(منفور ترین قشر جامعه در اون زمان) این کار رو انجام میدن. و اگر فقط به مردم خودتون خوش آمد بگید، چه چیزی بیشتر از دیگران انجام دادید؟ حتی پیجنت ها(یه گروهی در اون زمان که دین خاصی داشتن) هم این کار رو انجام میدن. پرفکت و کامل باشید چون که پدر آسمانی شما پرفکت و کامل هست.


بقیش رو بعدا مینویسم



  • ظریف

پیر دانا

يكشنبه, ۳ آذر ۱۳۹۸، ۰۹:۵۷ ب.ظ


سلام


قدیم تر ها این شکلی بوده که تو یک روستا، یه نفر بوده که پیر دانا بوده. 

به این ترکیب دقت کنید پیر بوده و دانا بوده. ریش سفید بودن با دانایی رابطه داشته. میدونید چرا؟

چون کسایی که عمرشون بیشتر بوده تجربه بیشتری از زندگی می‌داشتن. بیشتر یه جا نشسته بودن و در و دیوار رو نگاه کرده بودن. بغل جوب آب نشسته بودن و گذر زندگی رو دیده بودن. صدای باد رو شنیده بودن از لابلای برگ ها و حرف زدن درختا با همدیگه رو شنیده بودن. هر چقدر هم بی معنی بنظر برسه، آیا تاحالا یک ساعت این کار رو کردیم یا همیشه تو ذهنمون این بوده که می‌دونیم تهش چیزی از این تجربه ها در نمیاد؟ 

بیشتر حضور داشتن

ولی الان اینجوری نیست. اول این که اینجوری نیست که مردم تو ۳۰ سالگی تو یه جنگ بین روستا یا چیز دیگه بمیرند.

 کسی کار احمقانه ای اگه بکنه و آسیب بزنه به خودش سریع خوبش میکنن و همه هم پیر میشن. 

در ادامه هیچ کسی هم به اون اندازه قبل حضور در زمان حال نداره. 

چیزهایی مثل تلویزیون و رادیو حضور آدم ها رو با ساعت ها هیپنوتیزم کردنشون گرفتن.

 دیگه آدما زندگی نمیکنن، زندگی‌ رو از قاب تلویزیون میبینن. دیگه اجرای زنده موسیقی نمیبینن یا خودشون موسیقی یاد نمیگیرند چون هر لحظه اراده کنن میتونن هر آهنگی که میخوان بشنوند.

 دیگه آدما تلاش نمیکنن برای کسب شادی چون تا نیاز به شادی داشته باشن گوشی هاشون رو آنلاک میکنن و ۴ تا جوک میخونند 1*.

 دیگه تو طبیعت نمیرند چون بکگراند گوشیشون عکس درخت هست ولی آخرین باری که صدای درخت شنیدند رو یادشون نیست.

 موقعی هم که کاری کنن در حال فکر کردن به گذشته یا آینده هستند و با حال رابطه ی ضعیفی دارند. 

باز خداروشکر الکل تو ایران مصرفش کمتره وگرنه اگه مجاز بود مثل غرب، به همه ی اینایی که گفتم این رو میشد اضافه کرد که نه تنها تو زندگی حضور ندارند بلکه ترجیح میدن با الکل فراموشش هم بکنن! به این میگن فاجعه. 


قدیم تر ها کسی که پیر میشد علم زیادی داشت ولی الان خیلی ها هستن به حداکثر علمشون تو سن پایینی میرسند و در مغزشون رو می‌بندند و ۷۰ سال باقی مونده از عمرشون رو پیری میکنن. هنوزم همونه. هر کسی پیر بشه به حداکثر داناییش رسیده ولی بعضیا تو ۲۰ سالگی پیر میشن بعضیا ۴۰ سالگی و بعضیا پیر نمیشن و می‌میرند. ملاک پیری دانستن ندانستن هست.



1* اگه کسی علاقه داشت به این موضوع instant gratification میگن که تو نسل جدید داره بوجود میاد. شعار کسی که دچار این نوع اعتیاد هم هست، من همه چیز رو همین الان میخوام هستش. ماها هم تا حد زیادی گرفتارش هستیم.

  • ظریف

Monk

شنبه, ۲ آذر ۱۳۹۸، ۰۵:۱۸ ب.ظ



سلام 

زندگی رو این monk ها میکنن.

یکی داشته از یه جایی رد میشده که بره سر کارش و سر راهش یه monk میبینه. میبینه داره میخنده. ازش میپرسه میتونم بپرسم به چی داری میخندی؟

مانکه میگه به تو میخندم. بیا پیش من بشین.

میره پیشش میشینه و جفتشون شروع میکنن به مردمی که رد میشن میخندن.


واقعا هم آدم از بیرون به داستان نگاه میکنه خودمون رو مسخره کردیم با این زندگی شهری و نظام اجتماعی و مصرف گرایی‌مون


زندگی الان ما از زندگی خیلی مردم گذشته کیفیتش بیشتره. خیلی چیزا رو داریم که آرزوشم نداشتن. ولی همچنان کافی نیست. 


بعد برای بدست اوردن چیزایی که بی معنی اند چیزای معنی دار زندگی رو خراب میکنیم.

چون میخوایم نزدیک فلان پاساژها و مغازه باشیم یه خونه کوچیکتر و زشت تر میگیریم

چون میخوایم یه آپارتمان زشت با یه سری خونه فشرده و کوچیک بسازیم یه پارک پر از درخت رو نابود میکنیم

چون میخوایم زندگی بهتری داشته باشیم، جوونیمون رو با چیزای بی معنی که تلف کردن وقته (در ۹۹ درصدرصد مواقع) حروم میکنیم. مثل درس خوندن مثل کلاس رفتن.

وقتمون رو با تحلیل های سیاسی ۱۰۰ من یه غاز که نه چیزی رو قراره تغییر بده نه کمکی به جامعه میکنه پر میکنیم و در نهایت یه تعداد سایکو برامون تصمیم میگیرن.

تنها چیز spiritualی که از فرهنگمون مونده این دین دست و پا شکسته بوده که اونم دادیم دست یه مشت آدم که پیامبر اگه میدی چی کار با دین کردن دو شقه اشون میکرد. کسایی که هر سال لعنت به یزید میفرستن ولی نمیبینن خودشون همون مسلمونای اتفاقا خیلی آتیش تن لشکر یزید هستن. امام حسین خودش یه جمله گفت دیگه. گفت دین ندارید آزاده باشید. آزادگی، لیبرال بودن، هم تعریف داره. یکی از تعریفاش پذیرفتن دیدگاه های مختلف بدون بایاسه. اینا کجا همچین کاری میکنن. 


آخرین جنگی که تو این دنیا میشه میدونید سر چیه؟ سر اینه که آدما همدیگه رو بپذیرن. بفهمن که با هم فرق دارن و نباید برای همدیگه نسخه بپیچن. خنده داره. این جنگ سر تصاحب سیاره های دیگه یا پردازش تو ابعاد کوانتوم نیست. اونا که مشکلی نیست. حل میشه. آخرین جنگ سر اینه که آدما هرچه را برای خودشون میپسندن برای دیگران هم بپسندن. اگه برای خودشون آزادی تفکر میخوان، همسایشون که دینش، مذهبش، نژادش، گرایش جنسیش، جنسیتش فرق داره رو بدون توجه به خصوصیاتش دوست داشته باشن. خنده داره واقعا که خود آدما، آخرین جبهه ی جنگ سر تکامل انسان هستن.


این مانک ها واقعا خوب میدونن چه خبره.

روی باسنشون نشستن و به من و شما میخندن. میخندن که اصل کاری ها رو ول کردیم و دور خودمون داریم میچرخیم. میچرخیم و حس میکنیم که زندگی داریم میکنیم.


اینا میدونن که هدف از اومدن تو این دنیا اینه که تحملش کنن و بمیرن. میدونن هدف مرگه.


ماها حتی راضی ایم بدن بی هوشمون با دستگاه زنده بمونه. انگار چه گلی به سر خودمون و دنیا میخواد بزنه. انقدر از مرگ ترسوندنمون که یادمون رفته یه سنت طبیعته. ماها باید بمیریم. به قول ترنس مککنا اگه نمیریم we missed the point!!! هدف رو گم کردیم.


بعدم بخاطر این آشوبی که درست کردیم باید روزی خدا ساعت کار کنیم که همون چیزی رو برای خونواده‌مون فراهم کنیم که خیلی ساده تر میشد بهش رسید.هدف والاتر این که بتونیم کسایی که تو باتلاقی که خودمون درست کردیم فرو میرن رو بکشیم بیرون. تازه اگه تا اون موقع که به این قدرت برسیم شخصیتمون به یکی دیگه از سایکو های جامعه تبدیل نشده باشه.

  • ظریف

چشمانت

جمعه, ۱ آذر ۱۳۹۸، ۰۸:۱۰ ب.ظ

سلام


خیلی سخت نگیرید به این که این حرفایی که تو این پست هست از کجا داره در میاد و از کی پرسیدم و ...

هیچ کدومشم هیچ اثباتی ندارم براش. پس میتونه کلش چرت باشه

میدونستید اگه چشم برزخیتون/ چشم سوم رو باز کنید دقیقا چی میبینید؟

نقاشی های پست بیشترشون نقاشی های بیمارای اسکیتزوفرنی هست که تو گوگل پیدا کردم.

من خیلی بهش فکر کرده بودم. یه چیزای گنگی تو ذهنم بود ولی هیچ وقت فکر نمیکردم چه وحشتی رو میشه باهاش تجربه کرد.

میدونید چی میبینید باهاش؟


1- زیر پوست آدما رو میشه باهاش دید. این که چه چیزی زیر شخصیت اجتماعیشون پنهان کردن. خیلی ترسناکه حجم دروغی که شخصیت ظاهری افراد رو میسازه. وقتی خدا میگه بنده های مخلص، منظورش بنظرم کسایی که این شخصیت بیرونشون با دروغ های کمتری ساخته شده. الزاما دروغی که وجود داره خواسته ی خود فرد هم نیست. همین که من باید ادای آدمایی که از بودن تو جمع لذت میبرن رو دربیارم، یه لایه دروغه. اونی که اون داخله یه موجود ضعیفه که داره زجر میکشه. یا مثلا وقتی یه مشکلی داریم و مخفی میکنیمش، حتی برای نیت خوب. کسی که چشمش باز باشه اون زجر رو میبینه اون نقاب رو میبینه. 



2- انرژی محیط رو میبینه. موقعی که دو نفر تو یه اتاق باشن و واقعا در حال لذت بردن از حضور هم باشن، فضای اتاق یه حسی پیدا میکنه که کسی که چشمش باز باشه اون حس رو میبینه. اگه در نیت کسی که داره کاری میکنه خیر نباشه، اون فضا سیاه میشه.

وقتی دو نفر آرومن، اون اتاق آروم میشه. وقتی دعوا میکنن فضاش داغ میشه.


3- میفهمه که با هر آدمی صحبت میکنه، صورت خودش رو میزاره جای صورت اون، شخصیت خودش رو میزاره جای شخصیت اون، خودش رو میزاره جای اون و داره با خودش حرف میزنه. شخصیت خودش رو تصویر میکنه روی طرف مقابلش و با خودش حرف میزنه. میفهمه که آدما رو نمیشناسه و نمیتونه بفهمه تو ذهنشون چه خبره


4- حرف ها رو لازم نیست بشنوه تا بفهمه. صورت افراد، هاله افراد خودشون همه چیز رو میگه. تله پاتی با همه داره و صدا های درونشون رو میشنوه. شنیدنش اینجوریه که انگار تمام دیتایی که تو مغز طرف در اون لحظه هست براش دانلود میشه تو یک لحظه


5- اتفاقایی که براش میفته به هم ربط پیدا میکنه. مثلا اثر یه کاری که انجام داده، دو ساعت بعد دیده میشه. یا مثلا اثر یه کار خوب رو که قراره انجام بده رو چند ساعت قبل حس میکنه. میفهمه دنیا علّی نیست و اتفاقا در دو جهت گذشته و آینده اش تاثیر دارن.


6- اگه کسی خیلی انرژیش منفی باشه حتی نمیتونه کنار این شخص بایسته. ناخودآگاه متنفر میشه ازش.


7- موجودات دیگه ای که از جنس ماده ی معمولی که دور و برمون هست نیستن رو میتونه ببینه. (تاحالا براتون سوال شده فرشته ها چه شکلی اند؟ این شکلی اند)

  • ظریف

A touch of madness

پنجشنبه, ۳۰ آبان ۱۳۹۸، ۰۲:۴۰ ب.ظ

سلام 

اگه بخوای یه خط دقیق بکشم،

بنظرم

فرهنگ جایی هستش که آدما میتونن بدون توقع سکس یا پول از هم انتظارات داشته باشن.


من دلم خیلی روشن بود. ولی اگه بخوام دقیق بگم، الان فهمیدم که تمدن غرب یه چیز تو خالیه که همه، حتی خود غربی ها دارن fake میکننش. هنوزم باورم نمیشه که به قدری خوب نقش بازی میکنن تو نقش هاشون که دیوونه کنندس. این به فرهنگ ما هم نفوذ کرده. این که لازم داره یه نفر یه چهره خاصی برای شخصیتش درست کنه که توش برای بقیه پذیرفته باشه افتضاحه. کسی که تو اون شرایطه دیگه براش هیچ امیدی نیست. لازم بود از یه فرهنگ مونده و از یه فرهنگ رونده بشم تا خودم به این نتیجه برسم که دنیا فقط یه بازی احمقانه بین کسایی هست که دیوونه تر هستن. هرکسی دیوانه تر هست تو قدرت بالاتر میره. نگاه کنید به اسکیل هایی که یه آدم رو بالا میبره،

۱. بی احساس بودن که بتونه با زندگی یه سری هر کاری میخواد بکنه برای بیزینس یا ...

۲. قاطع بودن که یعنی هدف های یه سری توی حرف تو برآورده نشه و ممکنه آسیب ببینن حتی.

۳. بی توجه بودن به بیرون، که بتونه تو هر شرایطی چهره ی poker faceش رو نگه داره.


اسکیل هایی که یه آدم رو تو اجتماع میبرن بالا دقیقا هموناییه که یه آدم سایکوپت داره. 

نمیگم باید دیوونه بشیم، میخوام بگم که چیزی که من میبینم اینه که دیوانه ها همه تو سمت های بالا و مدیریتی تو کل دنیا نشستن و این وسط ما ها، یه سری آدم که از قضا نظام آموزشی ای که همون افراد دیزاین کردن رو پشت سر میزاریم، براشون باید کار کنیم تا اینا به نیاز های احمقانه اشون برسن.


حالا صحبتم اینه که تو ایران که بودم این شاید حس میشد. ولی اینجا، خود جهنم و خود شیطان نشسته و داره هدایت میکنه همه رو. 

جهنم اون دنیا نیست، جهنم هر لحظه ای که تصمیم اشتباه بگیریم تو این دنیاست. موقعی که یه نفر رو ناراحت کردیم و دلش رو شکستیم اون جهنمه. اون نقطه ی کوچیک مشکی یین ینگه سر اتصال قسمت سیاه به سفید، همون جایی که یه نقطه کوچیک سیاه داره بزرگ میشه و صفحه رو سیاه میکنه. اون تصمیم اشتباه تو مقیاس بزرگتر دعوا و جنگ رو ایجاد میکنه. او تصمیم کوچیک رو ما میگیریم. هر روز میگیریم. هر روز باعث جهنم شدن یا بهشت شدن این دنیا میشیم.


حالا حرفم اینه که تو این غرب لامصب به قدری ارزش آدم له شده زیر این نقاب ها که وقتی یه نفر رو میبینی تو یه پارتی که دیگه کنترلش رو از دست داده و شروع میکنه هرچی تو ذهنشه رو میگه، دیگه امیدی برای نجات نسل بشر نمیمونه. دیگه تهش رو میبینی. میفهمی که این بشر، من جمله خودت، یا پول میخواد یا سکس و متاسفم برای همچین بشری. دیگه کجاست اون معنویت، 

مسافریم محترم، متاسفم که بگه آخر زمان خیلی وقته شروع شده. خیلی وقته. و اون جنگ آخرشم انجام شده، تموم شد ما باختیم. الانم کم کم نسل آدم خوبایی که موندن، یا آدمایی که یه ذره نیت خیر توشون مونده باید به سلامتی از زمین کنده بشه تا کره زمین برگرده به همون جنگلی که باید میبوده.

متاسفانه سیمولیشن شکست خورد. شاید دور بعدی. شاید. 

سیمیولشن وقتی داشت جواب میداد که consciousness آدم ها دست خودشون بود. نه دست بالاسری ها. نه تنها رسانه، بلکه آموزش، سیستم حتی دارویی، غذا و همه چیز. هیچ چیزی نداری از خودت. این بود چیزی که میخواستیم؟ تهران رو نگاه کنید توش نمیشه نفس کشید. وضعیت ارتباطی رو ببینید. احمقانه است. اون خلا معنویت میدونید با چی پر میشه؟ با چیزی که کمترین توجه رو بهش میکنیم، با طبیعت و هنر. موفق شدیم گند بزنیم تو معماری اسلامی که داشتیم و به قوطی کبیرتای مرده تبدیلش کنیم. طبیعت رو حذف کردیم و دیگه چی میخوایم. دیگه چه انتظاری داریم. دقت کردید چه بلایی سر موسیقی سنتیمون اوردیم؟ نابودش کردیم. این روش حرف زدن مردم ما بوده ولی الان مثل غربی های با آهنگ های خیلی ساده و بی معنی فرهنگ پاپ مون پر شده.

طبیعت و هنر ها و ادبیاتمون تکنولوژی های مردممون بودن. تاریخچه مردممون بودن. خیلی فرهنگ از دست دادیم و خوب هم داره این بدن در حال احتضار فرهنگ خون ازش میره.


اینم برگی از دیوانگی های شب های تنهایی من


  • ظریف

فاصله بین دو نفر

شنبه, ۴ آبان ۱۳۹۸، ۰۵:۲۱ ق.ظ

سلام


من به این اعتقاد داشتم که دو نفر، یه حداقل فاصله ای باید داشته باشن. اگه نزدیک تر بشن تنفر ایجاد میشه. دلیلشم این بود که من خودم تو خودم حس میکردم همیشه یه حداقل فاصله ای رو برای اطراف دور و برم دارم و نمیزارم ازیه مرزی دوستیشون بیشتر بشه.

و تو ذهنم این بود که همه افراد اینجوری فکر میکنن.

ازونور کسایی رو میدیدم که خیلی به هم نزدیکن و دوست صمیمی اند و این با تئوری من جور در نمیومد. 

همیشه سعی میکنم که تو روابط یکم زیاده روی کنم که طرف مقابل جبهه بگیره و خودش نزدیک تر نشه، منم حواسم هست فیلم بازی میکنم و اینجوری فاصلمون حفظ میشه. هرچند بعضی وقتا جبهه نمیگرن بعضیا و یهو میبینم دارن زیادی نزدیک میشیم خودم میکشم عقب.


بهر حال، اینو چند وقت پیش دیدم که یه ویدئو روانشناسی بود. میگفت که افرادی که اینحوری اند از خودشون متنفرن. برام گیج کننده بود که من که از خودم متنفر نیستم. چیزی به ذهنم نرسید و ماه ها داشتم سعی میکردم رفتار خودم رو آنالیز کنم ببینم از چی خودم متنفرم. 

هیچی دیگه امشب پیدا کردم چی بود و از کجا میومد. مهم هم نیست چی بود، مهم اینه که باهاش کنار اومدم. 

خواستم بگم که اگه کسی همچین حسی داره، اون جمله درسته باید مشکلش رو با خودش حل کنه. و یه بار زیادی از رو دوشم برداشته شده.

  • ظریف

اختیار

يكشنبه, ۲۱ مهر ۱۳۹۸، ۰۶:۱۹ ب.ظ

سلام

یه پسری بود.

خونشون چسبیده به خونه مادربزرگش بود. از وقتی یادشه اونجا بودن. خیلی خونه مادربزرگش میرفت. 

یادش میومد که بچه تر که بود، خیلی رفت و آمد مردم تو خونه مادربزرگش زیاد بود.

پدر بزرگش رو زیاد یادش نمیومد و ولی یادشه که یک آدم بد اخلاق بود. فقط همین.

مادربزرگش یه اتاق تاریک داشت که توش وسایل عجیب غریبی بود. مردم صف میکشیدن و دونه دونه اون تو میرفتن. یکی دو ساعت در روز. ولی بعد یه مدتی دیگه این رفت و آمد ها متوقف شد. بعد از مرگ پدربزرگ.

۱۵ سالش بود از مادرش پرسید این آدمایی که میان خونه مادربزرگ و ازش سوال میپرسیدن چی میخواستن؟ چی کار میکردن؟

مادرش گفت مادربزرگت آینده شون رو بهشون نشون میداد. ولی یه بار یه اتفاقی افتاد که دیگه تصمیم گرفت این کارو نکنه. 

پسره خیلی ذوق کرد و تند رفت پیش مادربرزگه که بهش آینده رو نشون بده. 

همون طور که حدس میزنید مادربزرگه گفت نه دیگه این کار رو نمیکنم.

پسره هر چقدر هم اصرار کرد مادر بزرگه گفت نه.

این اصرار ادامه داشت و نه گفتن از طرف مادر بزرگ هم. 

کم کم پسره سرد شد نسبت به این موضوع و بعد یه مدتی یه شغلی تو یه شهر دیگه پیدا کرد و سالی دو سه بار برمیگشت و سر میزد. ولی هر دفعه از مادربزرگه میخواست. 

مادربزرگش میگفت به صلاح خودته که ندونی.

تو ۲۳ سالگی یه بار که برگشت خونه، به مادربزرگش گفت من میخوام یه دختر رو انتخاب کنم به عنوان همسر آینده ام. این تصمیم خیلی برام مهمه . میخوام کمکم کنی. اگه فقط نشون بدی این مسیری که میرم درسته یا نه، دیگه ازت هیچ وقت نمیخوام که آینده ام رو بهم نشون بدی.

مادربزرگه گفت این همه سال بهت گفتم که به صلاحت نیست بدونی ولی دیگه بسه. خودت نمیخوای گوش بدی.

گفت بیا تو اتاقم.

اتاق تاریک بود و وقتی مادربزرگه رفت تو دو تا شمع رو روشن کرد. اتاق پر چیز های عجیب غریب بود. جمجمه یه آدم که انگار داشت میخندید، مثل همه جمجمه ها، شیشه هایی که روشون به یه زبون غریبه یه چیزایی نوشته شده بود. نقاشی هایی که رنگای زیادی داشتن ولی نمیشد فهمید که چی رو دارن نشون میدن، کتاب هایی که پوسیده بودن و روشون خاک نشسته بود. 

پسره قلبش تند تند میزد. هم هیجان زده بود هم یکم ترسیده بود. 

رفتن تو و مادر بزرگش گفت بشین روی این صندلی. بعد یکی از شیشه ها رو از اون پشت قفسه ها اورد. یه قاشق روی یکی از شمع ها گزاشت و یکم صبر کرد گرم بشه. در این حین داشت یه چیزی زمزمه میکرد. به زبون خودشون نبود. وقتی قاشق گرم شد پودر رو روی قاشق ریخت و گرفتش زیر بینی پسره. گفت نفس عمیق بکش. پسره نفس عمیق کشید و اولش هیچ حسی نداشت. یکم شک کرد که نکنه مادربزرگش مردم رو سرکار میزاشته. تو این فکرا بود که دید مادربزرگه داره تند تر و بلند تر اون چیزایی که میخوند رو میگه.

چیزی عوض نشده بود ولی چیزایی که مادربزرگه میگفت کم کم انگار معنی پیدا میکرد براش. 

معنیشون رو میشد حس کرد ولی نمیشد به زبونی که خودش صحبت میکرد ترجمه کنه. 

هر کلمه که تموم میشد حس میکرد که سرش سنگین تر میشه. تو حالت گیج زدن بود که مادربزرگه یه ظرف روغن رو از کشو در اورد و شست‌اش رو روغنی کرد. همزمان، چیزایی که میگفت تند تر شده بود. پسره داشت دور و برش رو با جزییات بیشتری میدید. متوجه شد که اتاق یه حالت ۶ وجهی داره. نمیدونست بیناییش بیشتر شده یا اتاق روشن تر شده. ولی الان داشت میدید هر کلمه که از دهن مادربزرگه بیرون میاد، انگار یه سمبل نورانی هست که روی یکی از دیورا ها میشینه. سمبل ها روی دیوار میشستن و اون دیوار روشن تر میشد. ولی روشناییش محو میشد بعد یه مدت. این چرخش ادامه داشت و این آخرا که تند تر شده بود فرصتی نبود که نور محو بشه. نور قوی ای نبود ولی وقتی سمبل گفته میشد انرژی اون دیوار رو میتونست حس کنه. یه حس فشار رو گرما و گزگز روی پوستش حس میکرد از سمت هر دیوار.

توجهش به این حس عجیب بود که مادربزرگ شستش رو زد به پیشونی پسره و گفت

اینم چیزی که خودت خواستی. هر اتفاقی افتاد تسلیم باش.

یهو تمام قفسه ها فرو رفتن تو دیوار و انگار هیچی تو اتاق نبود. هیچی بجز مادربزرگ، دیوار ها و پسر. انگار مادربزرگ روی کلمه ی آخری که گفته بود متوقف شده بود... 

نور دیوار ها محسوس تر بود و فشار روی بدنش زیاد تر شد. فشاری هم که از دست مادربزرگ روی پیشونیش بود رو حس میکرد. شست مادربزرگه داشت خیلی آروم میومد پایین.

پسره ترسیده بود و براش عجیب بود. همه چیز عجیب بود. تو این بیست و خورده ای سال همچین چیزی رو تجربه نکرده بود. اصلا نمیدونست همچین چیزی رو میشه تجربه کرد. 

کم کم نور زیاد تر شد و اتاق خالی تر. دیگه خودش هم وجود نداشت. یه نقطه ی هوشیار تو یه فضای ۶ ضلعی نورانی بود.

با خودش گفت نکنه دارم میمیرم؟ 

یادش اومد که مادربزرگش گفته بود تسلیم باش. 

گفت این همه آدم میومدن خونه مادربزرگم و چیزیشون نشده. احتمالا اینم زود تموم میشه.

ولی یه مشکل کوچیکی وجود داشت. وقتی گفت زود تموم میشه، کلمه ی زود، برای معنی نداشت. یادش نمیومد زمان چیه. ولی همون جوری تسلیم نشست تا ببینه چی میشه.

یه لحظه بالای سرش رو نگاه کرد. 

از وقتی اومده بود به سقف نگاه نکرده بود ولی الان انقدر روشن بود که میشد سقف رو ببینه.

الان دیوار ها دیگه مرزی بینشون باقی نمونده بود و اطرافش فقط بینهایت رنگ و شکل بود. اون رنگ ها خیلی زیبا بودن و یادش اومد شکلی هایی که میدید رو قبلا دیده بود. یادش اومد اون نقاشی های دیوار اتاق مادربزرگه همین شکلی بودن. الان میفهمید از کجا اومدن.

خیلی زیبا بود ولی یه چیزی از درونش بهش میگفت

غرق در زیبایی نشو!

فهمید این صدا از کجا میاد. این یکی از همون ذکر هایی بود که مادربزرگش داشت میگفت. الان معنیش رو میفهمید. 

فهمید که باید جلو تر بره. 

سقف یه گنبد نارنجی بود. خیلی زیبا بود. بینهایت دور بود ولی حس میکرد داره بهش نزدیک میشه.

یه چیزی از پشت بهش فشار میورد. و جلو میبردش.

یادش نمیومد چند ساله اینجاست. چقدر زمان گذشته. اصلا زمان یعنی چی.

به گنبد نارنجی که رسید، یه کلمه ی دیگه از ذکر های مادربزرگه رو فهمید. 

اون میگفت که باید بمیری!

یهو یه حسی از درونش ظاهر شد که انگار داشت وجودش رو می‌درید. انگار هزاران چاقو از درونش داشتن پوستش رو میدریدن و میخواستن پوستش رو پاره کنن. هر چند که الان بدنی نداشت. ولی اون مرز محدوده ای که توش خودش رو حس میکرد، داشت از داخل پاره میشد.

چیزی مشخص نبود ولی حسی که میکرد این بود که چیزایی که باعث درد کشیدنش میشد، تعاریفی بود که اون رو تعریف میکردن. اسمش، بدنش، سنش، خانواده و دوستاش، قدش و همه ی صفاتی که پسر رو از بقیه آدم ها متمایز میکرد. هر دفعه از یکیش دل میبرید، یکی از چاقو ها یکی از این جداره هایی که شبیه یه حباب دورش رو گرفته بودن رو پاره میکردن. 

از طرفی می‌دونست باید تسلیم بشه ولی از طرف دیگه یه صدایی از درونش میگفت واقعا میخوای بمیری؟ این همون مرگه که همه میگفتن.

هر دفعه مقاومت میکرد، بیشتر درد حس میکرد. بعد یه مدت که به اندازه ی هزار سال یا شاید چند ثانیه حس میشد، درد تموم شد و از مرز اون گنبد نارنجی رد شد. مادربزرگ راست میگفت. باید تسلیم شد. باید تسلیم شد و به این حس مرگ مقاومت نکرد.

بعد از این، وقتی هیچ صفتی براش باقی نمونده بود، دیگه محدود به فضا نبود. متوجه شد که `خیلی وقته` که محدود به زمان هم نیست. خنده دار بود. خیلی وقته!. 

به خودش گفت من که الان محدود به هیچی نیستم، نکنه من خدا ام؟ آره من خدا ام! پس چرا این همه وقت نمیدونستم.

یه غرور خاصی داشت. یادش میومد که همه چیز رو خلق کرده. تو این فکر ها بود و می‌خندید. یکم به دور و برش دقت کرد و گفت، این نباید درست باشه. من خدا نیستم. تو خدا نیستی. این هم یه صدای دیگه از درونش بود. یکی از ذکر های دیگه مادربزرگ این بود. یه راهنمای دیگه برای مسیرش.

حالا که تمام محدودیت هاش شکسته شده بود باید دوباره برای خودش یه محدودیت هایی تعریف میکرد. وگرنه بدون گذشت زمان و نداشتن مکان تا ابد تو این فضا گیر میکرد. فضایی که حس میکرد توش خداست. ولی به چه درد میخوره.

به خودش یاداوری کرد که باید جایگاه خودش رو بشناسه. باید بدونه برای چی اینجا اومده. میخواست آینده خودش رو ببینه.

وقتی تعاریف رو برای خودش دوباره ساخت، فضا از بینهایت نور تبدیل، تبدیل به چیز های معنی دار شد.

زیر پاهاش گنبد نارنجی رو میدید. الان روی اون گنبد بود. اطراف اون گنبد ماشین هایی بودن که از جنس نور و جواهرات درخشان بودن. یه موجوداتی هم که نیمه ماشین و نیمه زنده بودن داشتن روی اونها کار میکردن. به چشم‌هاشون که نگاه میکرد، می‌تونست باهاشون تله پاتی کنه. میتونست بدون حرف زدن سوال بپرسه و جواب بده. اون موجودات هیچ احساسی نداشتن. انگار از چند صد هزار سال پیش تا چند صد هزار سال بعد روی این ماشین ها باید کار کنن و نه خوشحال بودن نه ناراحت. وظیفه‌اشون رو انجام می‌دادند. کل هدفشون درست انجام دادن کارشون بود.

همه چیز شبیه چرخدنده و ماشین بود. نمی‌فهمید که چخبره واقعا ولی حسی که داشت این بود که اینا چرخدنده ها پشت دنیایی که توش بود هستن. این موجودات، خیلی رو دقیق انجام دادن کاراشون حساس بودن. شاید برای همین بود که علومی که تو دنیا بود تا حدی دنیا رو قابل پیشبینی میکرد. چون همه چیز بر اساس قوانین جلو میرفت. این موجودات احساسی هم نداشتن پس یه کار رو همیشه مثل دفعه اول دقیق انجام میدادن.

حس میکرد سفرش با ذکر های مادربزرگ هدایت میشد. تو این فضای بینهایت بزرگ حتما گم میشد اگه تنهایی میرفت.

حس عجیبی داشت. اون فضا بوی اون دودی که استشمام کرده بود رو میداد. بوی فلز داغ و پلاستیک سوخته خفیف.

رفت جلو و رسید به موجودی که مسئول گذر زمان بود. 

یه دستگاهی جلوش بود که این موجود یه چیزی رو روی اون دستگاه حرکت میداد. همه چیز از نور بود و این همه چیز جدید برای اون قابل توصیف نبود. ولی متوجه شد که این موجود میتونه زمان رو کنترل کنه. وظیفه اش اینه که تو هر نقطه ای از فضا، زمان اونجوری که باید، بگذره. اومد ازش سوال کنه که آینده اش چیه. رابطه با این دختر چه چیزی رو براش رقم میزنه. به چشم های موجوده نگاه کرد . سوال رو تو ذهنش پرسید. موجوده گفت تو حق نداری سوال بپرسی.

اینجا تو فقط ناظری.

چیزی رو که لازم داشته باشی رو بهت میدیم. ولی اون چیزی نیست که تو بخوای بپرسی. ما می‌دونیم تو چی لازم داری.

اگر کسی اینجا بیاد کاری که باید رو براش میکنیم ولی تو خاص هستی. تو رو مادربزرگ فرستاده و این ذکری که همراهت داری، برنامه ی ما رو عوض میکنه. 

ما برای مادربزرگ تو احترام زیادی قائلیم و اون خدمات زیادی به ما کرده. بهش بگو که منتظرشیم و دوست داشتیم مثل گذشته خودش رو ببینیم.

و پسر رو به دستگاه وصل کرد. ارتباط فیزیکی ای وجود نداشت ولی دنیای اطراف پسر تبدیل به یک گوی طلایی شد. بعد یک طرف گوی شفاف شد و پسر خودش رو دید. خودش رو دید! کاملا خودش رو شناخت. موجود بهش گفت که حواست رو جمع کن.

خودش رو میدید که داشت با دختری شام میخورد. چهره دختر معلوم نبود. 

یکم جلوتر رفت و خودش رو در حال خواستگاری از دختر دید. چهره ها محو بودن. هر وقت روی چهره ها تمرکز میکرد یه چهره جدید میدید و تا میومد بررسیش کنه محو میشد

عشق توی این صحنه ها میدرخشید

یکم جلوتر رفت دید که دختر روی تخت خوابیده. یه نفر اومد و یه حجم نور رو بغل کرده بود. اون یه نفر هم صورتش معلوم نبود. نور رو داد به پسر و دختر و گفت اینم دختر شما. تعجب کرد. گفت دختر دار میشم؟ تو زمان میتونست حرکت کنه. رفت عقب و دوباره گوش داد. اون شخص گفت اینم پسر شما!. چند بار جلو و عقب رفت و هر دفعه یه چیز شنید. بعضی وقتا دختر بعضی وقتا پسر. اون نوره هم هر دفعه روش تمرکز میکرد یه بچه ی جدید میشد و محو میشد.

گیج شده بود. برگشت و از اون موجود پرسید که نمیفهمم! یعنی چی؟

اون موجود که الان پشت سرش بیرون کره طلایی بود گفت چیز هایی که میبینی اتفاق هاییه که حتما میفته. ولی جزییات اتفاقات معلوم نیست. اونا براساس بینهایت عامل و اختیار خودت تعیین میشن و هرچقدر هم جلوتر بری محو تر میشن.

الان میدونی که باید ازدواج کنی و میخوای که بچه دار بشی. این دو تا تصمیم قطعیه. ولی صورت بچه ات و دختری که باهاش ازدواج میکنی هنوز قطعی نشده. احتمال هر چیزی هست.

یکم جلوتر رفت. ۵ ۶ سال جلوتر رفت و دید که همسرش مریض شده. افسرده شده. خودش رو دید که سخت باید کار میکرد تا بچه هاش و همسرش رو بتونه تامین کنه. دید که توی ۳۶ سالگی بعد ۴ ۵ سال دعوا با همسرش، بالاخره از هم جدا میشن. هر دفعه میرفت عقب تا ببینه حالتی هست که اتفاق دیگه ای بیفته میدید که همه چیز ختم به این میشه. 

از موجود پرسید مگه نگفتی که همه چیز محتمل هست؟ چرا پس همه ی داستان های زندگی من منتهی به این میشه؟ یکم جلوتر و یکم عقب تر.

بعضیا بدتر، مثل چندتا که همسرش خودکشی میکنه یا بعضیا بهتر که همسرش صرفا جدا میشه ازش. ولی این تراژدی تو زندگیش انفاق می افته.

موجود گفت که هر انسانی یه خط داستان زندگی داره. تو این خط، شادی ها و ناراحتی هایی براش قرار داده شده که بتونه شادی و غم رو تجربه کنه. فرق شما انسان ها با ما، داشتن احساسات هست. شما انسان ها در واقع شبیه ما موجودات بودید.

بزار یکم عقب تر برم.

قبل از انسان ها همه ی موجوداتی که وجود داشتن، همینجوری بودن که من و بقیه ی موجودات هستیم. زنده بودن ولی احساس نداشتن. همونجوری که میبینی فقط ماشین وار کار هایی که بهشون گفته میشد رو تا ابد انجام میدادن.

آفریدگار، میخواست که آفریده هاش رو شبیه تر به خودش کنه و این براش کافی نبود. 

چیز جدیدی آفرید به اسم دنیا و ما رو مسئول تنظیم دنیا قرار داد. که از ابتدا تا انتها دنیا رو به دقیق ترین شکل ممکن اداره کنیم. بعضی هامون مسئولیت های بیشتری داریم بعضی کمتر. ولی هرچه که هست فقط انجام میدیم.

ماها همه از دریای وجود آفریدگار سرچشمه گرفتیم و درسته که موجودیت جداگونه ای داریم، ولی در نهایت چیزی که خودش میخواد هستیم. اختیاری نداریم.

این برای آفریدگار کافی نبود. پس این شد که دنیا، برنامه ی تربیتی شد برای بعضی از ماها که خوش شانس تر بودن. که توی این برنامه برن و احساسات رو تجربه کنن. اختیار رو تجربه کنن. تو هم از دریای هوش آفریدگار بوجود اومدی و سفرت به اینجا باعث شد یک بار دیگه به ریشه ی خودت پی ببری. اونجا که حس کردی که خدایی. همه ی ما خداییم ولی شما، توسط فضا و زمان محدود شدید که بتونید تجربه کنید. اگر بدن دنیایی نداشتید نمیتونستید چیزی رو لمس کنید و اگه به زمان محدود نبودید همه چیز در یک چشم بهم زدن اتفاق می افتاد.

دنیا برنامه ی غم و شادی برای همه داره چون هدفش تجربه ی غم و شادیه. و اون برنامه رو نمیشه تغییر داد.  همه مردم به دنیا میان  و احساس های متفاوت رو تجربه میکنن و میمیرن. خیلی ها این وسط هدف رو گم میکنن. هدف کسب بیشترین احساسات بود. چون احساس شادی جذاب تره، سعی میکنن از غم فرار کنن. خودشون رو وابسته به دنیا میکنن و فکر میکنن راهی هست که شادی ابدی رو تجربه کنن. 

دنیا بی رحمه و بعضیا رو مریض میکنه. تعریفاشون رو از شادی عوض میکنه. تسلط به بقیه، چیز های دنیایی، سو استفاده از بقیه براشون جذاب میشه. درحالی که معیار درستی رو پروردگار توشون گذاشته. 

هدف کسب عشق بود. 

شاید بپرسی از دست دادن همسرت چه ربطی به عشق داره. این که فقط غمه. ولی نه نگاه کن توی تصویر و ببین که شبی که ازت جدا شد، تازه فهمیدی که چقدر از وجودت رو ازدست دادی. هیچ وقت نمیدونستی انقدر عاشق بچه ت هستی تا از دست نداده بودیش. وقتی دارایی هایی که تو این چند سال جمع کرده بودی و نصفشون رو توی دادگاه ازت گرفتن تازه فهمیدی که چقدر دنیا بی رحمه و نباید بهش دل میبستی. اون دفعاتی که همسرت خودکشی کرد فهمیدی که یه بیماری چقدر میتونه بی رحم باشه. 

درس های درست زندگی معمولا تو نقاط غمگین زندگی هستن. فقط باید حواست باشه که غم و تنفر در یک جهت نیستن. تنفر در جهت مخالف عشقه. یه بیماری هست که هر چقدر بیشتر درگیرش بشی بیشتر از داخل میخوردت.

همسرت هم درگیر این بیماری میشه. این انتخاب خودشه و جلوش رو نمیگیره. برای همین هست که توی همه ی داستان ها، داستان تو و همسرت به اینجا ختم میشه. 

پسر پرسید، ولی من که هنوز همسرم رو انتخاب نکردم؟ چجوری ممکنه که همه ی انتخاب هام به اینجا ختم بشه؟ 

موجود گفت این جزو برنامه ایه که برای شخصیت تو و همسرت قرار داده شده. تو بعضی داستان ها برای همسرت، اون به خودش میاد و متوجه اشتباهاتش میشه. ولی وقتی متوجه میشه که خیلی دیر شده و اونجاست که حداکثر غم رو تجربه میکنه. اونجاست که بزرگ میشه. هرچند دیر.

شما وقتی وارد دنیا میشدید، میتونستید داستان های مختلفی رو انتخاب کنید ولی کسب تجربه ی احساس انقدر جذاب بود که چند سال سختی کشیدن واقعا اهمیتی نداشت و بهش دقت نکردید. حتی کسایی که زندگی های بسیار بدی رو انتخاب کردن، میدونستند که تهش به چی ختم میشه ولی هرچقدر هم بد، باز بهتر از ماشین بودن بود.

پسر پرسید حالا که میدونم این تراژدی قراره اتفاق بیفته چجوری از عشق این دختر لذت ببرم؟

موجود گفت دلیلش همین بود که مادربزرگت نمیخواست آینده رو ببینی. تنها ویژگی جذاب دنیا اینه که آینده رو نمیتونی به یاد بیاری. الان که برمیگردی، آگاه باش که هدفت تجربه عشقه و هر اتفاق خوب یا بدی هم که بیفته، جزوی از برنامه کسب احساساتته. از شادی ها لذت ببر و غم ها رو به عنوان یک درس جدید بپذیر. سعی کن باعث بشی که بقیه هم بتونن عشق رو تجربه کنن چون هر ذره عشقی که تجربه بشه، برمیگرده به وجودشون پشت این گنبد نارنجی و از طریق این دریای هوش آفریدگار، خیرش به همه میرسه. بیشتر خدا میشی.


پسره گفت نمیتونم با دونستن این همه اطلاعات به زمین برگردم و عادی زندگی کنم

موجود گفت نگران نباش، وقتی برای اولین بار توی دنیا رفتی، همه چیز رو میدونستی و یادت رفت، این چیزهایی هم که دیدی، عین یک خواب یادت میره. اگر چیزی برات مهمه از این سفر، یادداشتش کن.

پسر از موجود خواست تشکر کنه و تا این فکر رو خواست عملی کنه حس کرد دنیای اطرافش داره کش میاد و کم کم داره جمع میشه روی خودش. و کم کم داره بهش نزدیک میشه.

آخرین چیزی که شنید این بود که موجود گفت سلام من رو به مادربزرگ برسون و بگو منتظرش میمونیم.

و در یک چشم به هم زدن یه صدای خیلی بلندی شدید و پرت شد توی اتاق مادربزرگ و روی صندلی.

دست مادربزرگ هنوز روی پیشونیش بود. 

از مادربزرگ پرسید که چی شد؟ من چند وقته که رفتم؟ 

مادربزرگ گفت ۵ دقیقس که توی اتاق من اومدی.

پسر انقدر چیزای عجیب غریب دیده بود که با تمام وجود حس میکرد حداقل چند صد سال گذشته ولی قبول کرد و کاغذ و مداد رو از اون طرف میز کشید به سمت خودش و روش نوشت:

انتخاب درست وجود نداره، هر تصمیمی غم و شادی با خودش میاره. هر تصمیمی که لازمه رو به سرعت بگیر و غم و شادی ای که همراهش میاد رو با تمام وجود بپذیر.

بعد خواست که تجربه اش رو بنویسه ولی روی هر چیزی که فکر میکرد عین این بود که میخواست با دستای باز از حوض آب، آب برداره. از لای انگشتاش آب میریخت و چیزی نمیموند. خیلی به سرعت همه چیز محو میشد.

به مادربزرگش گفت این واقعی بود؟

مادربزرگ گفت که همه چیز واقعی بود. اشاره کرد به نقاشی های رو دیوار و پسر اون تونلی که در ابتدا داخلش رفته بود رو یادش اومد. لبخند زد.

مادربزرگ گفت که چند سال پیش من زیاد پیششون میرفتم تا آینده مردم رو بهشون بگم. 

پسر یادش اومد که آینده هر چیزی میتونست باشه و ازش پرسید خب چجوری بین این همه داستان انتخاب میکردی؟ مادربزرگ گفت یکی از داستانایی که جالب تر بود رو بهشون میگفتم!. چیزی که نیاز داشتن رو بهشون میگفتم. مردم زندگی جالب میخوان.

پسر پرسید چرا دیگه نرفتی؟

مادربزرگ گفت که پدر بزرگت آدم خوبی نبود. محازات آدمای بد اینه که از خاطره ها فراموش میشن و به زندگی ماشینی برمیگردن. چون عشق کافی رو کسب نکردن. پدر بزرگتم بعد مرگ مسئول کنترل زمان شد و من نمیتونستم هر دفعه اونجا برم و ببینمش. ببینمش که نتونسته از این فرصتش استفاده کنه. که نتونسته شبیه خدا بشه چون به خودش اجازه نداده احساسات رو تجربه کنه.

پسر نگاه به جمجمه روی میز کرد. گفت اگه همه قراره بعد مرگ اینجوری بخندیم چرا انقدر دنیا رو سخت میگیریم؟

مادربزرگ گفت چون فراموش کاریم پسرم.

پسر کاغذ رو برداشت و وقتی از اتاق بیرون رفت، تنها چیزی که یادش مونده بود این بود که باید فرصت زندگی‌ کردن رو غنیمت بدونه. 

  • ظریف

مرده بودن

دوشنبه, ۸ مهر ۱۳۹۸، ۰۷:۰۲ ق.ظ

سلام

حال خوندن یا پست طولانی که احتمالا مخالفش باشید رو دارید؟؟؟

شما رو نمیدونم ولی من از وقتی یادمه بی احساس ترین آدمی بودم که میشناختم. خیلی مغزم منطقی بود و هیچ وقت ذوق نمیکردم.

همخونه ایم گفت خیلی آدم سایکوپتی به نظر نمیای

گفتم خب یاد گرفتم خوب نقش بازی کنم.

عجیب نیست که نمیتونم ذوق کنم؟ 

شاید دلیلش همین باشه که بیشتر دوست دارم بقیه رو خوشحال کنم. چون اونا میتونن این حس رو تجربه کنن. بعضیاشون

یکی از دلایلش شاید چهارچوب های مذهبی و خانواده بوده که از اول زندگی درگیرش بودم. و حرف گوش کنی بیشتر از حد من.

خانواده همیشه میخواست که من جدی باشم. خیلی جدی. ولی همزمان میخواست که داخل خانواده جدی نباشم. منم بلد نبودم چجوری باید دو تا شخصیت داشت. برای همین چون برای جدی نبودن و بچه بودن بیرون خانواده اتفاقای بد به وجود میومد و در اثر جدی بودن تو خانواده فقط بهم بی احساس گفته می‌شد، که دردش کمتر بود، جدی بزرگ شدم.

از اون طرفم دین و مذهب دهن منو سرویس کرد. من بنا به دلایلی خیلی مذهبی بودم. در حالی که  یادمه چهارم دبستان رساله رو حفظ بودم. آهنگ گوش نمیدادم. خانواده ام مذهبی بود ولی من نمیدونم چرا خیلی خشکه مذهبی بودم. چون شاید قوانین رو دوست داشتم و پیروی از قوانینی که تو یک کتاب بود راحت بود. یادمه تو اتوبوس مدرسه آهنگ میزاشت راننده گوشم رو میگرفتم! در این حد.

و آدم تا وقتی احساسات رو تجربه نکنه نمیفهمه چرا شاعرا شعر میگفتن یا چرا نقاشا نقاشی میکشیدن و .... . حالا کم کم تو راهنمایی یکم کوتاه اومدم و آهنگ های بی کلام که غنا نداشتن به نظر خودم! رو شروع کردم گوش دادن. که خیلی هم طول کشید که بتونم بفهمم با چهاچوبام سازگاره یا نه.

دیدید آدمای هنری چقدر عجیبن؟ مخصوصا اونایی که خیلی عمیق فرو رفتن تو قضیه. به طرز آزار دهنده ای عجیبن. برای من تمام اهل ادب و هنر در کتگوری آدمایی که عقلشون رو از دست دادن بودن. و فقط انرژی تلف میکردن تو این دنیا.

و بخاطر این چهارچوب ها هیچ وقت به ذهنمم خطور نکرد برم ریسک کنم ببینم این دیوانه ها چه حسی دارن؟ آیا من که حس میکنم اینا یه تخته اشون کمه کارم درسته یا اینا؟

وقتی طرف میگه مرده بدم زنده شدم گریه بدم خنده شدم، من یه لحظه هم به این فکر نکردم خب برم ببینم چه اتفاقی براش افتاده که همچین حسی کرده.

چون یه آدم مرده بودم.

احساسات نداشتن با مرگ برابره.

تنها چیزی که منو به این دنیا دلخوش کرده بود این بود که برم بگردم ببینم قوانین جدیدی که میتونم یاد بگیرم چیه. که علوم طبیعی مثل فیزیک و شیمی و .. منبع این قوانین تموم نشدنی بودن.

تا یه مدتی اینا منو سرگرم کرده بودن و جواب هم میداد. یه جور خوشحالی ای از کشف روابط جدید تو این دنیا برام ظاهر میشد. که زیا تجربه نکرده بودم.

از اون طرفم میدیدم من مذهبی هیچ وقت نمیتونم از غنای مجالس مذهبی لذت ببرم چون غنا هست. ولی دوستای غیر مذهبی ترم، حسابی حال میکردن. برای همین همیشه تو آشپزخونه میرفتم که حداقل برای اینا یه کاری کنم. هیچ وقت اجازه نمیدادم موسیقی منو بلند کنه. 

از طرف دیگه، رقص هیچ وقت برام جذابیت نداشت. چون میدونید.

خلاصه هر فعالیتی که بقیه ازش لذت میبردن هیچ جذابیتی نداشت برام.

به خودمم اجازه نمیدادم و حتی تواناییش هم نداشتم بتونم این کارا رو بکنم. حتی الانم موسیقی خیلی آروم میتونم گوش کنم الان که حالا توضیح میدم چرا حس میکنم زنده شدم همچنان نمیتونم خیلی کارا رو بکنم. منظورم از آروم هم سرعت کم هست هم صدای کم.

این چهارچوبا چیزای جالبی اند. احساسات رو یه جوری از بین میبرن که درست کردنش خیلی زمان میبره.

حالا به هر دلیلی، اخیرا متوجه شدم که ۳ سطح ارتباط وجود داره و تئوری جالبی هم هست.

سطح ۱ ناخودآگاه و بادی لنگوئج هست. که گربه ها هم بلدن.

سطح ۲ کلمات هست که منظورم فقط لغات نیست. منظورم

۲.۱ لغات زبانی که حرف می‌زنیم و چیزای منطقی رو منتقل میکنیم که قابل توصیفن. گربه ها و حیوونا تا حدودی انجام میدن این کارو.

۲.۲ هنر که 

۲.۲.۱ میشه هنر که چیزای احساسی که قابل بیان نیست رو توصیف میکنیم و منتقل میکنیم

۲.۲.۲ احساساتی که تجربه میکنیم رو میتونیم توصیف کنیم و منتقل کنیم

سطح ۳ هم تله پاتی هست که نگید مخم تاب برداشته، نمیتونم توضیح بدم ولی مثلا دیدید دو نفر که خیلی به هم نزدیک هستن میتونن نگاه کنن به هم و به یه چیز فکر کنن؟ اون تله پاتیه که آرمان رابطه دو نفر میتونه باشه. من چند بار تجربه اش کردم و از هر لذتی بالا تره. از هر لذتی.و اغراق نمیکنم.

حالا سطح ۳ رو فعلا بیخیال، تو سطح دو، اگه کسی نتونه ۲.۲.۱ و ۲.۲.۲ رو تجربه کنه، هنر بسازه و هنر دریافت کنه، مثل اینه که یکی فرانسوی حرف بزنه و بعد تموم شدن حرفش یک کلمه نفهمیم و بگیم قشنگ بود.

و تا کسی احساسات نداشته باشه، موسیقی نواختن براش فرقی با این که یه ربات نوت ها رو بخونه و بزنه نداره. یه تمرین مکانیکی میشه که یاد میگیره چجوری متن رو به صدا تبدیل کنه. و چیزای دیگه مشابه برای نقاشی.

و من احساسات نداشتم. بلد بودم ادای احساس داشتن رو در بیارم وقتی بزرگتر شدم. و انصافا هم خوب نقش بازی میکردم. و میکنم. یادم نمیاد آخرین باری که کسی بهم گفته سایکو پتی کی بوده یا بی احساسی.

بچه بودم زیاد بهم میگفتن بی احساسی.

و متاسفم که بگم شاعر ها و هنرمندا راست میگفتن. فقط کافی بود یه بار مسیر دیوونگی رو برم و ببینم چه حسی داره و متوجه بشم که مرده بودم.

نمیدونم چرا این چهارچوب ها وجود داره. من آدمی نیستم که چهارچوبام رو بشکنم به این سادگیا. ولی مساله اینه که 

۱. چرا شکستنشون انقدر احساس زندگی رو تو من بیشتر کرده؟

۲. چرا خدایی که ما رو آفریده یه همچین تناقضی رو ایجاد کرده برامون؟

اخیرا که خودم رو درگیر آدم ها و هنر کردم و از شناخت دنیا صرف نظر کردم، حس میکنم جدی جدی یه موجود تک بعدی بودم. از این کلمه متنفر بودم چون برای بچه های درس خون مثل من بکار برده میشد و مشکل این بود که وقتی ابعادت کمتره، نمیفهمی چه ابعادی نداری!

و شنیدن این که ابعادت کمه عصبانیت میکنه!

و واقعا عجیبه. عجیبه که یه چیزایی وجود داره که بخاطر فرهنگ و چهارچوب ها سرکوب میشه. و برای عموم جامعه سرکوب کردنشون چیز طبیعی ایه. مثلا همین هنرمندا، چقدر رفتاراشون پسندیده هست؟ نیست دیگه. ولی زنده ترن.

البته که دوباره جوردن پیترسون میگه که باید یه تعدلی بین ساختار محوری و آشوب تو ذهنمون برقرار کنیم. رد دادن کامل چیز خوبی نیست چون باید بالاخره تو جامعه زندگی کنیم و ساختار مطلق هم مساوی مرگه. هنر و احساس یه جور ساختار شکستن و آشوبه که واقعا به عنوان کسی که تازه داره تجربه اش میکنه و زندگی بی احساسی داشته میگم، زندگی رو بهتر میکنه.

خلاصه بنظرم خیلی اشتباه داریم میکنیم. این درست نیست... مطمعنم خدا مشکلی با هنر و رد دادگی نداره. کافیه تنفر کسایی که ساختار محوری رو تا تهش رفتن رو از اهل عرفان و هنر ببینیم. بنظرتون کدومشون تو این دنیا جهنم ساختن؟ کسی که متنفره یا کسی که روحش آزاده؟ 

من تا وقتی ساختار محور بودم برعکس فکر میکردم ولی الان میبینم که نع. متاسفم برای نظر خودم.

نمیگم نظرتون رو عوض کنید و ساختار ها رو بشکنید ولی یه امتحانش کنید اکه نکردید. جای دوری نمیره.

الان درک میکنم چرا ملت هیات و پارتی و عروسی و ... میرن. اون حس اکستاسی(خوشحالی روحی) که این مجالس به آدم میدن، اگه آدم مثل من بی احساس نباشه، چنان حس زندگی ای به آدم میده که اصلا اعتیاد آوره. موسیقی/مداحی و رقص/سینه زنی و چیزای مشابه، خیلی آدم رو بالا میتونه ببره. به طرز عجیبی بالا میتونه ببره. اگه درست انجام بشه.

  • ظریف