نوشته های من

از تجربه ی بودن

نوشته های من

از تجربه ی بودن

نوشته های من

به شکل زیبایی تصادفی

Instagram
www.instagram.com/maddy.tu.ra

drafter/ English
dra-fter.blogspot.com

بایگانی
آخرین مطالب
محبوب ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر

دوتا دیدگاه

شنبه, ۲۶ مرداد ۱۳۹۸، ۰۵:۳۳ ب.ظ

سلام

باسری پست های انسان و روان شناسی یه نفر که هیچ تخصصی تو این زمینه نداره دوباره در خدمتیم

قبل موضوع اصلی:

یه مرز باریکی بین درونگرای واقعی بودن و برونگرای بدون مهارت های اجتماعی هست. من نمیدونم کدومم!

دو تا دیدگاه وجود داره. البته بیشتر ازینم وجود داره ولی سخت میشه. 

1. دنیا برای ما اتفاق می افته

2. ما برای دنیا اتفاق می افتیم!

دوران بچگی که همیشه خدا تقریبا دنیا برامون اتفاق می افتاد. همه چیز برنامه داشت. مدرسه و خواب و غذا و... 

ولی آیا واقعا اینجوریه؟ ما یه نقش بازی میکنیم تو این دنیا و دنیا هم محدودمون میکنه از همه طرف؟

 

یه دیدگاه دیگه اینه که نه. دنیا فیکس نیست. دنیا سیاله. این ما هستیم که دنیای خودمون رو شکل میدیم.

*البته من آدم واقع نگری هستم بنابرین باید اینم اضافه کنم که نمیشه از این چشم پوشی کرد که یه چارچوب داره که تو مختصات اون میشه حرکت کرد. مثلا من الان نمیتونم بینی شما رو فشار بدم بگم بووق چون نه زمانی نه مکانی نزدیک هم نیستیم.*

ولی مساله اینه خیلی وقتا محدودیت های چارچوبی با محدودیاتیی که خودمون ساختیم و خبر نداریم خیلی قاطی میشه. 

مثلا من خیلی راجع به نظر همه برای خودم فکر میکنم. برای همین شاید آدم خنده داری نباشم و جوک نتونم بگم چون دائم نظر بقیه رو راجع به خودم چک میکنم. و توی ذهنم چک میکنم. و تند تند هی به خودم ایراد میگیرم که وای نکنه فلانی بد فکر کنه راجع به من یا...

ولی آیا این درسته؟ 

موقعی که تو یه جمعی هستیم و یکی یه جوک میگه، و درست میگه، با اعتماد به نفس میگه، تاحالا شده راجع بهش بد فکر کنیم؟ حتی اگه جوکه خیلی جوک بدی باشه بازم تهش به خنده منتهی میشه با حداقل خندیدن به بی مزگی جوک. و هیچ وقت راجع به اون شخص حس بدی پیدا نمیکنم بخاطر جوک. 

دیروز برای دوستام یه ویدئو از جیم کری فرستادم که اخیرا خیلی متحول شده و خیلی صحبتای خفنی میکنه. میگفت که کمدین بودن یعنی همیشه رو بازی کنی. همیشه آماده ی پذیرفتن rejection باشی. کمدین ها خیلی آدمای قابل احترامی اند. تاحالا صحبتای پشت صحنه چند تاشون رو گوش دادم و باورم نمیشه اینا هم استرس میگیرن اینا هم دپرس میشن و... اتفاقا جزو ساده ترین آدمای جامعه اند که میرن رو صحنه و ego یا همون شخصیت اجتماعیشون که دور شخصیت اصلیشونه رو میزارن کنار و جوک میگن. این ایگو همون ایگو فرویدی هست و من در حد استفاده ام ازش میدونم و خیلی هم سخت نگیرید معنیش همین که گفتم میشه تقریبا. حداقل برای این پست. 

یه مرز باریکی هم بین هیچ اهمیتی به نظر مردم ندادن و توانایی پایین اوردن ego هست. آدمایی هم هستن که کلا نظر هیچ کسی براشون مهم نیست ولی خیلی کمن. هر کسی که جوکی میگه تهش انرژی دادن به بقیه براش مهم بوده که قابل احترامه.

از کل این بحث جوک میخوام نتیجه بگیرم که زیادی فکر میکنم. زیادی. مگه من چی دارم که بهم بر بخوره. تو کل این دنیا یه بدن دارم و اونم تازه زیر خاک قراره بپوسه. یه چیز بعد بالاتری به اسم consciousness هست که کلا با این دنیا و نظرای مردم کاری نداره. مثلا موقع بازی کردن بازی ای مثل GTA چقدر نظرمون راجع به مردم مهم بود؟ هر کاری میخواستیم میکردیم. چون کانچسنس رو داریم منتقل میکنیم به کاراکتر بدون ego.  این بازیا درس مهمی میتونن به آدم بدن. این که همیشه ببینیم کجای کار خودمونیم کجای کار ایگو مونه.

مثلا من، آدمی که توصیف کردم، دیروز رفتم باشگاه و یه راهرویی هست که یه میز گنده داره و همیشه 4 5 تا خانم 8/10 حداقل پشتش نشستن. یه حس فشار اجتماعی زیادی داره و هر وقت رد میشم سعی میکردم دنبال کارتم بگردم تا چشم تو چشم نشم. یه فشاری مثل استیج got talent داره!

دیروز رفتم به یکیشون گفتم یه سوال، همه مثل منن که وقتی ازین جا رد میشن میخوان zero eye contact با شماها داشته باشن یا فقط منم؟!

 سوالم رو دوباره پرسید ببینه درست متوجه شده یا نه؟ گفت ماها معمولا فقط سعی می‌کنیم مودب باشیم بعضی وقتا یه دستی تکون میدیم و... 

خندیدیم و خداحافظی کردم. 

واقعا چه انتظار دیگه ای داشتم؟ چرا همیشه نمیام این فشار های اجتماعی رو حل کنم. دلیلش مشخصه.

آدمایی مثل من میترسن سپرشون رو پایین بیارن که مبادا چیزی که پشتشه صدمه ای ببینه. یا بهتر بگم خیلی وقتا ازین میترسن که به کسی صدمه برسونن!

ولی پشتش چیه؟ پشتش همین چیزی هست که از خودت میشناسی دیگه و اون طرفم یه آدمی شبیه خودت، احتمالا تنها توی این دنیای بزرگ قرار داره.

صبح دیروز که رفتم آزمایشگاه دو تا پسر کانادیی هستن که کنارم میشینن و معمولا سرشون به کار خودشونه. اگه بتونم مثلا به پارتیشنشون یه تقه میزنم سرشون رو بیارن بالا و یه دست تکون میدم. شاید یه ربع هم حرف نزدیم. دیروز که رفتم یکم شکمم رو دادم جلو چون دیافراگم رو باز میکنه و صدا رسا تر میشه، یه what's up بلند گفتم.

همیشه میخواستم تمرکزشون رو به هم نزنم و... ولی این دفعه که اینو گفتم جفتشون با خنده سرشون رو اوردن بالا و یکم حال و احوال کردن. بعدم یکم سعیدکردم رو بازی کنم و گفتم شبا 2 3 بار بیدار میشم و اونروز هم از 4 صبح که بیدار شدم درست خوابم نبرده. بعد یکیشون گفت ا منم همینجوری ام اخیرا و چند دقیقه حرف زدیم.

بنظر میاد زندگی خیلی روون تر از اون چیزی که همیشه هست میتونه باشه وقتی آدم به خودش می قبولونه که احساس reject شدن چیز زیادی نیست. واقعا چی داری که بهت بر بخوره؟ اصلا یعنی چی بر بخوره...

برگردیم به بحث سیالیت دنیا، 

وقتی اون دیدگاه سیال بودن دنیا رو آدم داره دیگه درگیر این چارچوب های الکی نیست. دیگه خودش رو تو یه بازی میبینه که خیلی زود تر از اون چیزی هم که فکر میکنیم تموم میشه. فقط باید بهترین رو ازش بسازه. 

روح آدم آزاد میشه

نمیدونم علی. ب هنوز اینجا رو میخونه یا نه ولی یه آدم ایده آل گرای پر از رویا بود که من همیشه تو دلم میگفتم چقدر زیادی رویا پردازی میکنه. میخواد دنیا رو متحول کنه و... 

ولی الان میبینم چه روح آزادی داشت. چه روح بزرگی داشت. ژنتیکی بود یا تربیتی رو کاری ندارم ولی هرچی بود هیچ اهمیتی به نظر بقیه نمیداد چون من یا هرکس دیگه یا کل دنیا براش اتفاق نمی افتاد. اون برای دنیا اتفاق می افتاد. 

همه ی این آدمای بزرگم همینو میگن میگن بزرگ رویا پردازی کنید. میگن اگه از خدا چیزی میخواید چیز بزرگی بخواید. دیگه این همه آدم چرند که نمیگن. 

...... 

شاید بخاطر همین باشه که همه ی دوستای نزدیکم درونگرا هستن. بیشترشون. چون درونگرا ها کاری به کار آدم ندارن و معمولا نایسن. من احساس امنیت میکنم مقابلشون. حتی rejection هاشون رو به خودم نمیگیرم. به شخصیت خودشون میگیرم که شاید راحت نیستن مثلا بریم بیرون یا با من وقت بگذرونن یا...

خیلی زندگی عجیبه! 

....... 

فکر کنم 3 4 سال پیش جمال بهم گفت کتاب کیمیاگر alchemist رو بخون. تو ماشین بودیم از ساوه برمیگشتیم تهران و یادمه خاکسپاری پدربزرگ یکی از دوستام بود. شب جالبی بود و من اون کتاب رو نخوندم:)

دیروز پریروز در پی یه سری اتفاقات عجیب غریب که تو دو سه هفته اخیر افتادن یهو دوباره بحث کیمیاگر شد. این دفعه رفتم و pdf کتاب رو گرفتم و شروع کردم خوندنش و عججججببب کتابیه. من اهل کتاب خوندن نیستم خیلی. با افتخارم نمیگم. دلیلم اینه که کتابایی که خودم بجز یکی دو تا نتونسته بود میخکوبم کنه پشت کتاب. ولی این کتاب اون قدرت رو داره و کلیشو همین دیروز خوندم. 

  • ظریف

ایده آلات

جمعه, ۲۵ مرداد ۱۳۹۸، ۰۸:۳۶ ب.ظ

سلام

داشتم با یکی از خانم های آزمایشگاه حرف میزدم مکالمه جالبی شد.

قضیه این بود که من خیلی دوست داشتم یه مدت گیاه خواری کنم ببینم چجوریه و تاثیرات روحیش چیه چون خیلی توصیه شده و این خانمم خانم نسبتا معنوی ای هستش و داشتیم ازین صحبتا میکردیم. یه همچین چیزی شد

- میدونید چیه همش تقصیر شما خانماست

- چرا؟

- من همیشه دوست داشتم گیاه خواری کنم ولی نمیشه که همزمان هم بزرگ شد و ورزش کرد و هم گیاه خواری کرد

- چه ربطی به خانما داره؟ 0_0

- بدن ایده آل خانما برای 90 درصد آقایون یه چیز خیلی مشخصیه. کسی نسبتا لاغر باشه(چربی بدنش کنترل شده باشه و یه مقدار مشخصی عضله داشته باشه) اوکیه ولی بدن ایده آل آقایون، اونم یکی مثل من با این بلوغ بسیار دیر رسش! خیلی نیاز داره بزرگ بشه تا به یه حد مینیممی برسه. شما خانم ها کلا کاری ندارید به بزرگ شدن و همتون میتونید گیاه خواری و ... کنید ولی یه کاری میکنید که مردا مجبور باشن برای این که گنده تر بشن با هم دیگه رقابت کنن! همین الان بعد این همه ورزش و خوردن ببینید چقدر فرق کردم (نسبتا نه خیلی زیاد - اشاره به بازوم که در حد یه آدم نسبتا نرماله) حالا فکر کنید پروتیین غذا بیاد پایین و پروتیین گیاهی بیاد جاش دیگه چی میخواد بشه

- ...

 

پ.ن. پروتیین یه چیزایی مثل مرغ و شیر و تخم مرغ خیلی کیفیتش بیشتره تا پروتیین های گیاهی برای ساخت و حفظ عضله هرچند مقدار برابر به لحاظ جرمی.

پ.ن.2. وقتی ورزش رو شروع کردم تقریبا از مچ تا شونه ام قطرش یه اندازه بود. و مچمم خیلی بزرگ نبود. الان یکم بهتر شده :)

  • ظریف

معنی زندگی

سه شنبه, ۲۲ مرداد ۱۳۹۸، ۰۶:۲۰ ب.ظ

سلام

چند وقتی بود که داشتم به زندگی فکر میکردم. زندگی چیه؟ هدفش چیه؟ و الان همه چیز برام معنی داره. میدونم دقیقا چه خبره. مینویسم براتون، شاید موافق باشید شاید نباشید. 

اول با چیزای بیسیک شروع میکنم. 

چه موقعی احساس خوشحالی میکنیم؟ 

موقعی احساس خوشحالی میکنیم که چیزی رو دوست داشته باشیم. این دنیا هم یه جگری ساخته شده که انواع خیلی زیادی از دوست داشتن رو میشه توش تجربه کرد. 

یک مدل دوست داشتن، دوستی بین دو نفره

یک مدل دوست داشتن کمک کردن به بقیه است

یک مدل دوست داشتن دوست داشتن یه دختر/پسر به حالت رمانتیکه

یک مدل دوست داشتن دوست داشتن یه هدفه. یه هدفی که تو زمان گزاشتیم و میخوایم بهش برسیم. 

یک مدل دوست داشتن دوست داشتن فرزنده

یه مدل دوست داشتن، دوست داشتن یه گیاهه که کاشتیم. 

یک مدل دوست داشتن دوست داشتن یه خداست. 

و خیلی مدلای دیگه

اینا همشون چیزای مثب این دنیا اند و میتونیم قبول کنیم که هر کسی که چیزی مخالف اینا رو داره ناراحت حساب میشه. پس اولین درس اینه که کارای خوب و مثبت رو بدونیم چی هستن و هر لحظه خودمون رو بررسی کنیم ببینیم این کاری که میکنیم باهاش خوشحالی میاد یا نه.

 کسی که بتونه تمام این چیزا رو داشته باشه، میتونه درکی  از صفت مهربانی خداوند داشته باشه. که رحمانیت و رحیمیت خداست. که به ترتیب یعنی چیز مثبت رسوندن به همه و به اشخاص خاص.

..... 

بزارید یکم دقیق تر ببینیم ماها چی هستیم.

اگه بخوایم واقع نگرانه بررسی کنیم، ماها یه سری حیوون هستیم که یه فرق خیلی زیادی با حیوون های دیگه دارن. ما ها consciousness داریم. من اسمش رو میزارم روح خدا. اثبات های زیادی هم دارم که روح وجود داره. همین که میتونیم out of body experience انجام بدیم و کامال های انرژی تو بدن وجود دارن و چیزای دیگه، خودش دست رد به همه ی دیدگاه های متریالیستی میزنه. پس روح وجود داره و اسم این روح رو میشه کانچسنس گزاشت یا خدا.

برای این که یکم از جلوه های دیگه ی رفتار خدا ببینیم، میخوام یاد آوری کنم که خدا هیچ محدودیتی نداره به لحاظ ابعادی ولی به خاطر این که بتونه ما رو با صفات خودش آشنا کنه، قید سه بعد رو برای این دنیا گزاشته و یه جورایی قسمتی از روح خودش رو اینجا اسیر کرده. کسی که هرچیزی ازش بر میاد اومده این لطف رو کرده و خودشدرو محدود کرده بخاطر ما!

هدفمون چیه حالا؟ هدفمون اینه که ما ها بتونیم شبیه خدا بشیم. ماها بتونیم زندگی ای بسازیم که وقتی که ابتدا و انتهای بعد زمان رو روی هم میزارن و این زندگی رو میزارن توی دستامون، نگاهش کنیم و ببینیم چقدر قشنگه. 

هدف اینه که از این زندگی، از این صفحه ی خالی، بهترین نقاشی ممکن رو بسازیم. 

هر تصمیمی تو زندگی یه تیکه از این نقاشیه. عشق ورزیدن، بزرگی کردن، تواضع کردن، چیزای دیگه هرکدوم میشن یه گل خوشگل تو این نقاشی.

وقتی که این عمر تموم میشه این تابلو رو که توش تک تک ثانیه های زندگی نقش های قشنگ یا زشت توش درست کردن رو دستمون میدن و میگن این ثمره زندگیته. 

این چیزی میشه که میزاریم روی قلب روحمون و جذب روحمون میکنیم و کاری میکنه که  تا حدی شبیه خدا بشیم. حالا هرچقدر توی این جسم زیبا زیبایی بیشتری داشته باشیم، روحمون قابلیت های بیشتری پیدا میکنه و هرچقدر سیاه  تر باشه. روحمون زشت تر میشه. 

درخت خیلی چیز مقدسیه. هر جا رو نگاه کنیم درخت ها و میبینیم. حتی روی خود یه درخت، وقتی از بدنش میریم بالاتر هر کدوم از شاخه هاش یه درخت کوچیکن. رو خود درخت. 

انسان ها هم یه نوع درختن. 

تو جامعه انسان ها خانم ها بدنه درختن و مرد ها روحی هستن که باعث زنده موندن اون درخت  میشه. از خانم ها جوونه های زندگی بوجود میاد و مرد ها هم باعث حفظ و بوجود اومدن اون زندگی میشن.

طبیعت یه جوری ساخته شده که این دوتا سمبل رو به هم جذب کنه. عموما مرد ها قدرت دارن و تشنه ی زیبایی اند و زن ها زیبایی دارن و قدرت جذبشون میکنه. اینجوری به همدیگه جذب میشن. 

مهم اینه که بدونیم یه فرقی با درخت داریم، ما ها به تنهایی درختمون ناقصه و نیاز داریم نیمه ی ناقصمون رو پر کنیم. و بعد این که یه نفر اونجا قرار گرفت باید باید باید باید به اون نفر انرژی بدیم. چون یه زن و مرد یه ارگانیسم میشن و لحظه ای که هر کدوم به اون یکی صدمه بزنه، به خودش صدمه زده. 

بعد سال های این درخته جوونه میزنه و مینی درخت های کوچیک ازش در میان و زندگی ادامه پیدا میکنه ولی چیزی که مهمه اینه که وقتی به چروک های روی بدنه این درخت نگاه کردیم، وقتی پیر شدیم، باید یه جوری باشن که افتخار کنیم به تک تکشون. چون هر چی بوده تابلوی زندگی خودم بوده. 

ماها مسئولیم. ماها مسئولیم در قبال خودمون در قبال بقیه درخت ها. اگه درخت کسی نیاز به چیزی داره و از ما کمک برمیاد، باید بهش کمک کنیم. این دنیا طوری ساخته شده که کسی از دادن به بقیه چیزی ازش کم نمیشه. موقتا کم میشه ولی تو زمان بیشتر از اون براش برمیگرده. 

هرچیزی که تنفر ایجاد میکنه اشتباهه. ما ها حق داریم اگه تنفر دیدیم در برابرش از خومون دفاع کنیم ولی هر کسی رو که دیدیم داره تنفر ایجاد میکنه، بدیهی باید باشه برامونه داره زندگی خودش رو خراب میکنه. هیچ کسی از تنفر زیبایی ندیده. کسی که تنفر داره درخت زندگیش مسموم شده و یا باید کاری براش بکنه یا متاسفم. 

هرکاری باید یه هدف داشته باشه. اگه داریم پول در میاریم که یه کاری کنیم بقیه حس بد کنن، تو تابلو زندگیمون داریم چیز زشتی نقاشی میکنیم. اگه داریم پول در میاریم که به بقیه کمک کنیم، کار مقدس و قشنگیه. 

در نهایت موقع مردن، میدونید چی بیشترین درد رو داره؟ این دنیا رو miss میکنیم. لمس کردن رو. دیدن رو. شنیدن رو. قدم زدن روی چمن رو. توی فضای محدود بودن رو میس میکنیم. چیز قشنگیه برای خودش. مثل بچه ای که تو شکم مادرش بودن رو میس میکنه. بعد مرگ پشیمون نیستیم که چرا دیگه تو این ابعاد محدود نیستیم ولی خب خاطره است.

  • ظریف

سس تند

شنبه, ۱۹ مرداد ۱۳۹۸، ۰۷:۲۳ ق.ظ

سلام

دیروز یه لحظه سلیقه ام گل کرد و نون حجیم درست کردم. این عکسه که گزاشتم دیروز نیست ولی خب چیز مشابهی بود.

یکم مرغ هم برداشتم و سرخ کردمش و یکم طعم دارش کردم. 

تقریبا نونه آماده بود و مرغه و مخلفات هم بودن.

بعد که همه چیز رو سر هم کردم گفتم یکم سس تند هم بزنم. سس تنده سرش ازین پیچی ها بود. چند وقت بود استفاده نکرده بودمش و و حس کردم یکم باد کرده داخلش. درش پیچوندم و پیشتتت. یه مقدار سس تند همه جا پاچید 

از جمله

چشمم:)))

نمیدونم چرا فکر کردم اگه پلک بزنم بهتر میشه ولی پلک زدم و اون یه میلیمتر مربع سس تند روی کل سطح چشمم پخش شدش. :)))

یادم اومد پشت ظرف مواد آزمایشگاهی نوشته بود اگه پاچید تو چشتون، با آب سرد زیاد بشورید. همونجوری دوییدم و رفتم دستشویی. یکی دو دقیقه زیر آب بود صورتم و لامصب مگه میرفت. زیر پلکم رفته بود. ولی خب خداروشکر تهش رفتش. 

چشمم رو تو آینه نگاه کردم کاسه خون:))

راستی نونه:

یه پیمونه آرد 

کمتر از نیم پیمونه آب ولرم. اگه تخم مرغ میزنید اگه نه همون نصف پیمونه خوبه

مایه خمیر یه ق. غ

شکر یه ق. غ

تخم مرغ یدونه

روغن یه ق. غ. 

نمکم یخورده. 

با هم قاطی میکنید و انقدر هم میزنید که با هم قاطی بشه. فرق نون با شیرینی اینه که تو شیرینی فقط باید به هم قاطی بشن با نون باید خیلی ورز داده بشه. ملوکول های گلوتن توی آرد با هم زدن و ورز دادن فعال میشن و حالت چسبندگی خمیر رو درست میکنن. 

خلاصه قاطی شد میزارید یه جای گرم مرطوب. و گرم و مرطوب بودنش خیلی مهمه که پف کنه. وگرنه ممکنه طول بکشه زیاد یا اصلا پف نکنه. 

بعدم تو فر از قبل گرم شده 450 درجه 10 تا 15 دقیقه میزاریدش. البته که قبلش به شکلی که میخواید در اوردیدش. و میپزه.

اگه روش آرد بپاشید خیلی روش طرح جالب تری میشه. چون آردا سطح نون رو خشک میکنه و تو گرما رنگشون عوض میشه و همین شکلی که معلومه میشه

یکم درد داشت ولی در نهایت طعمش خوب بود. 

دفعه های قبل باهاش کره مربا خوردم و خیلی عالی بود. تو چشمم هم چیزی نپاشید! 

  • ظریف

شک

پنجشنبه, ۱۷ مرداد ۱۳۹۸، ۰۹:۵۳ ب.ظ

سلام

یه ویدئو از ترنس مککنا Terence McKenna هست که میگه یکی از داستانای مورد علاقه من توی انجیل، داستان توماس شکاک هست. (خودش موافق مسیحیت نیست ولی داستانای توی انجیل بعضا چیزای جالبی اند)

داستان اینه که حضرت عیسی وقتی که به صلیب کشیده میشه، بعد چند روز برمیگرده پیش حواریون. همه بودن بجز توماس. چند وقت بعد توماس رو میبینن و میگن که نبودی که حضرت عیسی برگشته بود. میگه شماها مثل این که خیلی ازین سیگارایی که از لبنان اومده کشیدید و توهم زدید. همین شکش باعث میشه حضرت عیسی یه بار دیگه برگرده. وقتی حضرت عیسی رو میبینه میگه من باورم نمیشه تا دست نزنم به جای زخم ها و اونا رو حس نکنم. برای همین حضرت عیسی اجازه میده بهش که به بدنش دست بزنه. 

میگه شک توماس باعث شد که تنها کسی باشه که بهش اجازه بدن به بدن بعد از ressurection که یعنی دوباره زنده شدن دست بزنه.

قبول نکردن حرف هر کسی و شک کردن، و دنبال جواب بودن باعث میشه که جوابای درست تری آدم پیدا کنه. 

چیزی که پیش میاد اینه که کسایی که دروغ میگن رو میشه شناخت و حقیقت رو دقیق تر پیدا کرد. 

یه چیزی که تو مسیحیت هست و مشکل زیادی ایجاد میکنه اینه که متدینینش، بیشتر ایمان دارن تا با منطق جلو رفته باشن. چون کل قضیه توی پایه خودش غیر منطقیه. برای همینه که دینشون دیگه کم کم داره جواب نمیده. Faith داشتن یعنی که امید داشتن به این که یه چیزی درسته. بهش فقط ایمان داشتن. چیزی که اگه مستقیم بهش نگاه کنی معنی ای نداره ولی اگه بهش ایمان داشته باشی میتونی عشق رو توش حس کنی.

کسایی که دنبال جوابن بنظرم نباید تو این دام بیفتن. وگرنه اگه فقط ایمان داشته باشیم، نخوایم فکر کنیم، فرقمون با کسی که دین هندو داره یا چیز دیگه هیچ چیزی نیست. همونقدر که حس میکنیم اونا داستانن، اونا هم همین حس رو راجع به دین ما دارن.

به کسایی که شک میکنن اجازه میدن به بدن بعد Ressurection دست بزنن. حقیقت لازم نداره پوشیده بشه. حقیقت لازم نداره فورس بشه به کسی. حقیقت حقیقته

  • ظریف

ادامه پست کنکور

چهارشنبه, ۱۶ مرداد ۱۳۹۸، ۰۴:۳۴ ب.ظ

سلام

بعضی وقتا واقعا این خوابا بشدت سورپرایز کننده میشن. 

خواب دیدم تو یه خونه بیدار شدم که 4 5 تا اتاق داشت. سبک خونه اش شبیه همین خونه ی خودم بود. گیج بیدار شدم ببینم که کجا ام و چی کار دارم میکنم. دیدم وسایلم نصفش توی چمدون ریخته و بقیش هم پخش و پلاست جاهای دیگه. انگار مدت زیادیه اونجا ام. همینجوری گیج داشتم فکر میکردم چخبره که صدای یه آدم شنیدم. رفتم بیرون و دیدم یه نفر که فکر کنم هندی بود هستش. گفتم کجا ام گفت اتاواس اینجا. همش داشتم فکر میکردم که چجوری اومدم اینجا و چرا اینجام.

یخچال رو باز کردم دیدم حتی یه چیزایی که میدونستم برای منه هم تو یخچاله. یعنی واقعا یه مدت خوبی اونجا بودم. 

سعی کردم یکم وسایل رو جمع کنم بریزم تو چمدون و بعد یکم وقت گذشتن صدای یه نفر دیگه رو شنیدم. 

رفتم دیدم که ا مشاور دبیرستانمونه. که همین پست قبل ذکر خیرش بود. 

هرچی ازش میپرسیدم من چجوری اینجا اومدم بحث منحرف میشد و نمیرفت جایی. مثلا بحث سمت قهوه خونه ای که گفتم زده هم رفتش. حتی :) 

کیفم رو برداشتم و رفتم بیرون کلی راه رفتم تا ایستگاه اتوبوس رو پیدا کنم به سمت شهرمون. وسطای راه یادم اومد که چمدون رو جا گذاشتم و باید برگردم. 

داشتم برمیگشتم که شب شد و بیهوش شدم یه جایی. 

صبح بیدار شدم دیدم یه عده آدم تو فاصله شاید 20 متری من دور هم وایسادن، انگار قرار گزاشته بودن. یکم دقت کردم دیدم تقریبا همهی بچه های دبیرستانن. تنها کیزی که اون موقع به ذهنم رسید دو تا چیز بود

1. این دور همی ای هست که من دعوت نشدم، من اهمیتی نمیدم اگه خودم رو نشون بدم حس بدی بهشون میدم که چرا منو دعوت نکردن

2. وضعیت من خیلی بده، شب روی چمن خوابیدم و لباسامم خیلی جالب نیست. 

تلو تلو خوران رفتم به سمتشون و یه داد زدم سلام. نگاه کردن و مثلا 20 30 نفر آدم یهو برگشتن منو نگاه کردن

تو چشماشون 2 تا چیز رو میشد دید.، یا نمیشناختن یا میشناختن و داشتن مبگفتن این چرا به این روز افتاده. چون شبیه بی خانمان ها بودم. عملا. 

گفتم من فلانی ام و سرشون رو بیشترشون برگردوندن کلا توجه نکرده  باشن. با یکی دو تاشونم صحبت کردم. 

آره خلاصه وضعیت اسفباری بود :)) آخرشم با سرگیجه و گوگل مپز خودمو رسوندم ولی همش تگ این فکر بودم که چرا من اینجام چرا چرا؟ کی اومدم؟ که قانون اول خوابه ومنم که انقدر ادعا lucid dream میکنم یادم رفته بود. 

  • ظریف

نتایج کنکور

سه شنبه, ۱۵ مرداد ۱۳۹۸، ۰۹:۴۵ ب.ظ

سلام

اول این که تبریک به هرکی نتایج کنکورش اومده. دوم این که یادش بخیر. یادم نیست چند سال گذشته، فکر کنم 6 7 8 سالی شده؟ نه؟. اون زمانا من خیلی خیلی استرسی بودم. یادمه روزی که نتایج میخواست بیاد سایت سنجش به مشکل خورد و یه روز تاخیر انداختن. یعنی روی هم 2-3 بار تاخیر خورد. 

من هر وقت خیلی استرسی میشدم درد سینوزیتی تو سرم ایجاد میشد و 4-5 ساعت طول میکشید. راه درمانشم یا خوردن یه کیلو مسکن بود که تضمینی هم نداشت، یا این که کل زندگیم رو باید بالا میوردم طوری که بعدش چشمام کاسه خون میشد انقدر فشار تو سرم و فشار خون تو مویرگ های چشمم زیاد میشد. 

یادش گرامی. سر اون تاخیر ها کلی این پروسه به تعویق افتاد. 

انقدر منگ و ضعیف شده بودم که وقتی نتایج اومد، فکر کنم شده بودم 221 منطقه و سیصد و خورده ای کشور، نمیدونستم الان این خوبه یا بده. واقعا نمیدونستم! 

پدرم صبح بودش زنگ زد گفت چک کرده سایتو این شدم، من ازش پرسیدم این الان خوبه یا بده؟! اونم تو شوک بود گفت نمیدونم فکر کنم خوبه! 

بعدش زنگ زدم مشاورمون، اون گفت خوبه! ولی خب خودش خیلی خوشحال نبود چون مدرسه ماشاالله نتایج درخشانی داشته بود. برای بعضی بچه ها رو مثلا رتبشون رو میشد با نماد علمی مثل 1.25e5 نوشت انقدر زیاد بود(فکر کنم دقیقا همین حدودای 125000 که گفتم داشتیم. یادم نیست چند نفر تو کنکور بودن ولی همون هول و هوش آخراش بود اینم).

بعد اعلام نتایج کنکور یه جایی بودیم حدود 10-15 نفر، یکی از بچه ها گفت کل رتبه هاتون رو جمع بزنن بازم به رتبه من نمیرسه :)) 

------------------------

سر همین کنکور من یکی از دوستای صمیمیم رو از دست دادم چون که اون معمولا تو مدرسه از من بهتر میشد و سر یه سری مشکلات طبیعی بحران بلوغ، یکی دو ماه آخر اصلا اوضاع روانی خوبی نداشت. فکر کنم 600 اینا شد. و یه جورایی حس بدی ایجاد شد بینمون! همون بهتر که تموم شد البته. همه روی دو رقمی شدنش فکر میکردن. یکم خود شیفته بود الان که برمیگردم عقب.

-------------------------

گفتم بحران بلوغ یاد اون موقع افتادم، چقدر خوبه هورمونام نسبتا پایدار شده. واقعا روانی بودم اون موقع. خیلی عجیبه که یکم تستسترون و چیزای دیگه میتونه مغز آدم رو انقدر تحت تاثیر قرار بده.

-------------------------

واقعا بنظرم این کنکور توی یکی از بد ترین زمانای ممکن (به لحاظ فیزیولوژیکی برای بدن) اتفاق میفته. من تو هیچ سالی از عمرم انقدر به لحاظ روحی ناپایدار نبودم!

--------------------------

چقدر نگران این بودم که دوستای دبیرستانم رو از دست میدم :)). انگار مثلا چی بودن بجز عامل استرس. یعنی الان که میبینم، با 95%شون بجز این که به زور تو یه جایی نگهمون داشته بودن هیچ وجه اشتراک دیگه ای نداشتم. خداروشکر.

  • ظریف

اوکی زیادی شد

دوشنبه, ۱۴ مرداد ۱۳۹۸، ۰۷:۱۷ ب.ظ

سلام

یکی از بچه ها هستش که همزمان با من اومد و لبشون خیلی نزدیک به ماست. فیلد کاریش هم یکیه. آدم ساکت و خوبی هم هست. بنابرین من 4 5 ماه سعی می‌کردم یکم باهاش دوست بشم ولی معمولا همه ی مکالمه هامون مونولوگ بود و خیلی حرف نمیزد. خلاصه که خیلی انرژی گزاشتم که بیاد حرف بزنیم، بریم بیرون، باشگاه، هر فعالیتی تقریبا. ولی خب هرچی انرژی میدی هیچی پس نمیگیری. 

خانمش البته بسیار اهل بگو بخند و اجتماعیه. جدی هم هست تا حد خوبی. 

خلاصه که چون این دوتا جدی هستن هر وقت با هم میبینمشون سر به سرشون میزارم. این دفعه آخری به خانمش به شوخی میگفتم من بجای این شوهرتون رو مخ یه دختر کار کرده بودم الان به یه جایی رسیده بود و واقعا هم قصد خنده داشتم. یهو گفت آره مهدی میدونم با منم همینجوریه کاریش نمیتونم کنم. با یه حال استیصال طوری گفتش. یه لحظه حس آب سرد رو سرم ریختن رو داشتم. گفتم اوکی مهدی تبریک میگم این دفعه فکر کنم زیادی رفتی جلو.

امیدوارم خوش باشن!! دوست نداشتم واقعا این رو بشنوم! 

  • ظریف

Dave

جمعه, ۱۱ مرداد ۱۳۹۸، ۰۲:۳۶ ق.ظ

سلام

یکی از همخونه ای هام میخواست بره پیش یکی از دوستاش تو خونه اون زندگی کنه ولی چون قراردادش تا آپریل سال بعد بود، باید به یکی اجاره میداد. وقتی برگشتم از ایران، دیدم یه آقای 40 ساله کچل با تاپ و شلوارک مشکی، کلا یه وضع ترسناکی اون اتاق رو اجاره کرده. در گام اول میخواستم همخونه ای رو خفه کنم چون انتظار داشتم به دانشجو اجاره بده. ولی خب کم کم دیدم آدم خوبیه. 

داستان این رو بخوام بگم، با دوست دخترش(29ساله) تو شهر Quebec که نمیدونم، فکر کنم 6 ساعت با اینجا فاصله داره زندگی میکرده. یه دختر 23 ساله و یه پسر 25 ساله فکر کنم داره. (طبعا نه ازین خانم) و میگه دخترش رو 6 7 ساله ندیده ولی میخواد ببینه. بعد دیگه این که با دوست دخترش دعواش شده، گویا چندمین باره، و ول کرده اومده این شهر. دنبال کار میگشت که البته پیدا نکرد چون نامه reference از جایی نداشت. نمیدونم قبلش چی کار میکرده.

وید(گل، ماریجوانا) به قیمت عمده میخرید و میفروخت:)) که البته غیر قانونیه فروشش بجز تو مغازه.

آدم خوبیه البته. 

بعد فردا صاحب خونه، که تو نیویورک خونه اشه، میخواد بیاد کانادا و اینجا هم سر بزنه. امروز گویا بهش زنگ زده گفته میخوام بری. نمیدونم به دلیل این چیزایی که گفتم یا چیز دیگه. اینم گفته اجاره یه ماهم رو بده و یه چند تا چیز دیگه میرم. 

امروز داشت میگفت بهم که میخواد بره پیش دوست دخترش و یه بار دیگه امتحان کنه ببینه چی میشه و اگه نشد بره پیش دخترش. 

اینم آدم جالبیه. 

  • ظریف

اریجینالیتی

پنجشنبه, ۱۰ مرداد ۱۳۹۸، ۰۱:۴۱ ب.ظ

سلام

*اصلاح غلط املایی!*

یکی از کارایی که اخیرا انجام میدم، چک کردن اینه که چقدر فکرام فکرای اریجینال هست و چقدرش فکرای بقیه است؟ چند وقت پیش انجام دادم و به رقمی نزدیک 100 درصد فکر بقیه رسیدم. شاید بجز موضوع تزم که چیز چرندی هم هست، باحاله البته، و یکی دو تا چیز دیگه تو یک سال فکر جدید و نو نکرده بودم. فکری که ناشی از تفکرات بقیه یا فکر بقیه نبوده باشه.

از وقتی بهش آگاه تر شدم یکم جدی تر گرفتم خودمو که چرند بود هر فکری که تو ذهنم میاد رو بررسی کنم. چون که دلیلی نداره طرز تفکر هیچ کسی تو این دنیا صد در صد درست باشه.

مخصوصا کسایی که شروع میکنن ایدولوژی خودشون رو منتشر میکنن به یه جایی رسیدن که تهه توانایی مغزشون تو ساخت و پرداخت اون قضیه است. بنابراین دنبال اصلاحش معمولا نیستن و این خطرناکه. 

هر تئوری که میشنویم باید یه سری پیش بینی کنه و قابل تست باشه. هر چیزی که قابل تست نباشه بدرد لا جرز دیوارم نمیخوره. و ازین تئوری ها بسیار زیاده. حتی یه سری علم ها بر اساس چیزای غیر قابل تست هستند که بدبختی بشریت رو نشون میده. بنظرم

البته که دونستن نظر بقیه مهمه ولی باید هر چیزی رو به قول اینا with a grain of salt یعنی با یکم شک پذیرفت. میشه از نظر بقیه برای بزرگ تر کردن فضای ذهنی استفاده کرد ولی اگه شروع کنیم با نظرای بقیه تو بحثا شرکت کنیم... بنظرم ناراحت کنندست اصلا. 

که البته اینا نظر شخصی بندس و هیچ تحمیلی رو بقیه نمیکنم. 

  • ظریف